شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶
گپ كارگزاران با علي دهباشي در کافه تيتر | ياسين نمکچيان
جمالزاده باور نمي‌کرد من دهباشي‌ام

دهباشی


یاسین نمک‌چیان«10 سالي بود که با جمالزاده نامه‌نگاري داشتم. يادم مي‌آيد دوران جنگ بود که يک روزکاغذي از جمالزاده دريافت کردم که از من خواسته بود براي ديدارش به ژنو بروم. نوشته بود آفتاب لب بام هستم و بيا که تو را ببينم. برايش نوشتم که مملکت گرفتار جنگ است و‌ امکان سفر بسيار دشوار. نوشت که عکسي از خودم برايش بفرستم. اين کار را کردم. پاسخ داد که من عکس خودت را خواستم و تو عکس فرزندت را فرستاده‌اي! تصور مي‌کرد بايد حداقل 70 سالي داشته باشم. اين را در نخستين ديدارمان در ژنو تکرار کرد!»
علي دهباشي چهل و چند ساله است. با قدي نه چندان کوتاه و نه چندان بلند. کمتر کسي چشم‌هايش را بي‌عينکي که روي صورتش سنگيني مي‌کند، ديده است. آرام و بريده بريده حرف مي‌زند. با دهان تنفس مي‌کند. گرفتار آسم شديد است که حتي در راه رفتن آرام دستخوش تنگي نفس مي‌شود. صداي خس خس به وضوح از سينه‌اش شنيده مي‌شود.
قديمي‌ها او را از «شب‌هاي شعر انستيتو گوته» و بعد مجله «آرش» مي‌شناسند. و جوان‌ترها با سردبيري او در هفت سال انتشار مجله «کلک» و سردبيري در «طاووس» و «سمرقند» و حالا «بخارا». دهباشي در اشاعه ادبيات معاصر چهره‌اي قابل اعتناست و به راحتي نمي‌توان از کنار نامش گذشت. و همه اينها بهانه‌اي شد تا چندي پيش در يک غروب با او در کافه تيتر دور هم جمع شويم و خاطرات به ياد ماندني چندين دهه را مرور کنيم.
«هميشه از زندگي يکنواخت و عادي گريزان بودم و بعد از افسردگي مي‌ترسيدم. شايد از هيچ چيزي به اندازه افسردگي وحشت نداشته باشم. براي همين هميشه خود را درگير کار مي‌کنم. تصور آينده در بخشي از زندگي برايم هولناک است. تصور آينده‌اي که شما را دلگرم کند، وجود ندارد. به نوعي در خلاء رها شدن پيش مي‌آيد و انواع گرفتاري‌ها و حوادث پيش‌بيني نشده که هر کدامش براي از پا انداختن آدم کافي است.»
ساعت هنوز چهار بار از ظهر نچرخيده است، ‌اما خيلي‌ها رسيده‌اند. خيلي‌هايي که چهره‌هايشان آشناست و مي‌خواهند از زبان دهباشي روايت سال‌هاي «در راه» او را بشنوند. کساني مثل اسدالله ‌امرايي، يوسف عليخاني، ترانه مسکوب، رامين مستقيم، رضا ولي‌زاده، سهيلا تابنده، علي محمد مسيحا و... که سطور بالا پاسخ دهباشي به محمد هاشم اکبرياني شاعر است که مي‌خواهد بداند او انرژي اين همه فعاليت را چگونه به‌دست مي‌آورد.
«من اين شانس را داشتم که از نوجواني، يعني از همان زماني که در چاپخانه مسعود سعد کار مي‌کردم با نويسندگان بزرگي مثل انجوي شيرازي، بهرام صادقي، اسلام کاظميه، غلامحسين ساعدي و.... رفت و آمد داشته باشم و در سال‌هاي بعد چه با مکاتبه يا ديدار با جمالزاده، صادق چوبک، بزرگ علوي، دکتر زرين‌کوب، دکتر غلامحسين يوسفي و تقي مدرسي آشنا شدم و همين آشنايي‌ها نقش بسيار مهمي در زندگيم داشت.
اين عشق به خواندن و دانستن برمي‌گردد به دورترها. يادم است که ششم ابتدايي بودم و آن زمان‌ها مجله «کيهان بچه‌ها» را مي‌خواندم، شايد بهتر باشد بگويم مي‌بلعيدم. صبح روز انتشار که بيشتر شنبه‌ها بود دو ساعت زودتر کنار دکه مي‌نشستم تا مجله برسد و در سال‌هاي بعد همين حرص و شوق پاي دکه در مورد مجلاتي همچون: «سخن»، «يغما»، «نگين»، «رودکي»، «فردوسي» و... پيش‌ آمد. آنقدر پول توجيبي نداشتم که همه اين مجلات را تهيه کنم. بنابراين با صاحب دکه قرار گذاشته بودم و مجله را با پرداخت مبلغي کم کرايه مي‌کردم. راستي تا يادم نرفته بگويم وقتي نخستين‌بار جمالزاده را در ژنو ديدم باز هم ترديد داشت. که آيا خودم هستم. مي‌گفت مگر مي‌شود تو دهباشي باشي؟ آخه سني نداري؟ به شوخي پاسپورتم را نشانش دادم و...»
رضا ولي‌زاده سوال بعدي را اينگونه مطرح مي‌کند: شما چند ساعت از شبانه روز را استراحت مي‌کنيد؟
«زمستان‌ها وضعيت چندان مساعدي ندارم. آلودگي هوا به علت وارونگي و سرما آسم را تشديد مي‌کند و حداقل هفته‌اي يکبار کارم به اورژانس مي‌کشد. ‌اما در هر شرايطي ساعت پنج صبح کار را آغاز مي‌کنم و اگر اين آسم لعنتي اجازه بدهد تا نيمه شب مي‌توانم کار کنم. نفس هم که نيايد بايد خود را ببندم به کپسول اکسيژن تا قدري آرام بگيرم. آسم بيماري لوکسي است و خيلي مراعات بايد کرد که با کار ماها جور درنمي‌آيد. مثلا «استرس» يکي از عوامل موثر در تشديد آن است که مي‌بينيد که چقدر آرامش! دارم!»

روايت يک سرنوشت
يک اتفاق ناگهاني کافي است تا همه چيز زندگي آدم را عوض کند. اتفاقي که با نخستين جرقه نمي‌داني به کجاي دنيا پرتت مي‌کند و چه جاده‌هايي را پيش پايت مي‌گذارد. شنيدن روايتي کوتاه از آن اتفاق ناگهاني که دهباشي را در مسير پرفراز و نشيب اين زندگي قرار داد خالي از لطف نيست.
«دايي من عاشق سروده‌هاي سياوش کسرايي بود و دو شعر او «آرش» و «غزل براي درخت» را با هيمنه خاصي بلند بلند مي‌خواند. صدايش را هنوز مي‌شنوم که:
تو قامت بلند تمنايي ‌اي درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالايي ‌اي درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زيبايي ‌اي درخت.

من با زمزمه‌هاي دايي‌ام به شعر فارسي علاقه‌مند شدم و بعد شعر غزل براي درخت کسرايي باعث شد که مطالبي درباره درخت و طبيعت و اين جور چيزها جمع‌آوري کنم و به‌صورت يک مقاله همراه شعر فرستادم براي مجله «شکار و طبيعت» که مسابقه مقاله‌نويسي درباره طبيعت و اينجور مسائل گذاشته بود. چندي بعد نامه‌اي آمد که فلان روز و فلان ساعت به دفتر مجله بياييد و برنده جايزه مقاله درباره طبيعت شده‌ايد. خودم تنهايي نمي‌توانستم بروم. با مادرم رفتيم. تشويقم کردند. يک قلم خودنويس جايزه دادند و بعد عکسم را در مجله چاپ کردند. يادم است که مادرم بعد از اين جايزه مجله شکار و طبيعت بود که قدري مرا جدي گرفت و از آن به بعد ديگر به‌خاطر انبوه کاغذ و کتاب در خانه سرم غر نمي‌زد. خلاصه نگاهش به ما عوض شد.
سال اول دبيرستان بودم که ادبيات برايم اهميت زيادي پيدا کرد. دبيرستان دکتر خانعلي مي‌رفتم. کتابخانه مدرسه را درست کرديم و گروهي تشکيل داديم با عنوان «گروه ضدجهل». جلسات کتابخواني داشتيم و هر چقدر سر کلاس‌هاي رياضي، فيزيک و شيمي منزوي بودم سر دروس عربي، فارسي، انشا و تاريخ صحنه گردان بودم و حضور چشمگيري داشتم و مورد توجه معلمان اين رشته‌ها. سرانجام به‌خاطر اينگونه فعاليت‌ها از دبيرستان دکتر خانعلي تبعيدمان کردند به دبيرستان فردوسي که در بالاي شهر بود، يعني اينکه در آن ناحيه ثبت نام نکردند و...»

آدمي تنهايي بزرگي است
جغد موجود بسيار تنهايي است. تنهايي‌اش آنقدر غم‌انگيز است که مي‌رود بر ويرانه‌اي مي‌نشيند و غمگينانه مويه مي‌کند. از اين سو ذات آدمي تنهاست و هميشه انسان با اين غم بزرگ دست و پنجه نرم مي‌کند و شايد به اين خاطر است که علي دهباشي علاقه زيادي به جغد دارد و مجموعه‌اي از مجسمه‌هاي کوچک و بزرگ از جغد را جمع‌آوري کرده است. يکي از ميهمانان کافه تيتر جغد سنگي کوچکي را براي او هديه آورده است و کسي در اين ميان از دهباشي مي‌پرسد: کار تا چه اندازه به زندگي شخصي شما ضربه زده است؟
«اولا من هيچ‌وقت به ياد ندارم وقت آزاد به آن مفهوم که – نمي‌دانم چه کنم؟ - داشته باشم. هميشه کارهايي در دست داشتم که بايد انجام مي‌دادم. زندگي شخصي من هم به نوعي با زندگي کاري‌ام درهم تنيده شده و قابل تفکيک نيست و اين همه در طول ساليان سال شکل گرفته و زندگي خاصي را به‌وجود آورده که لطف و حسن خودش را دارد و گرفتاري‌هايش هم البته هست. ولي در مجموع از کارکردن لذت مي‌برم و...»

اعتمادي وجود ندارد
مجله کلک با سردبيري و اداره آن توسط دهباشي در مدت هفت سال 94 شماره منتشر شد که پس از ماجراهايي سرانجام آقاي سردبير ترجيح مي‌دهد خودش‌امتياز نشريه بگيرد که اينگونه بخارا به ميدان آمد:
« در خيابان به قيافه آدم‌ها که نگاه مي‌کنم دنبال کسي مي‌گردم که بشود با او يک انتشاراتي راه بيندازم يا مجله‌اي منتشر کنم. پروفسور ايران‌شناس، جري کلينتون که به ادبيات ايران وابستگي شديدي داشت، در نيوجرسي به من مي‌گفت هر وقت 4 نفر ايراني دور هم جمع مي‌شوند مشخص است که مي‌خواهند مجله منتشر کنند و اگر يوناني‌ها دور هم جمع شوند مي‌خواهند رستوران راه بيندازند و من در پاسخش گفتم اين هم از وجه خوبي ايراني‌هاست. در پاريس اکثر زيراکسي‌ها که به نوعي با فرهنگ و چاپ همسويي دارند ايراني‌اند و صاحبان دکه‌هاي سيگار فروشي عرب.»
بخارا هميشه زود مي‌رسد ‌بي‌هيچ تاخيري. درست عکس بسياري از نشريات فرهنگي ما که تبديل به گاهنامه شده‌اند. نويسندگان بخارا از شخصيت‌هاي درجه اول ادبي و فرهنگي هستند و کمتر در جايي از آنها مقاله‌اي مي‌خوانيد و به سختي حاضر به همکاري با نشريات هستند.
«افتخار من و مجله بخارا اين است که استاداني مثل دکتر شفيعي‌کدکني، دکتر فولادوند، آيدين آغداشلو، دکتر ژاله آموزگار و ايرج افشار بخارا را از معدود نشرياتي مي‌دانند که حاضرند با آن همکاري کنند. در آسمان فرهنگ ايران تعداد استادان درجه اول بسيار نادر است و بخارا موفق شده اعتماد اين اساتيد را به مجله جلب کند و سعي کرديم حرمت و شأن اين نويسندگان را حفظ کنيم.»
ياسر محمدپور از حرف و حديث‌هايي درباره کاستي‌هاي مجله انتقاد مي‌کند و دهباشي پاسخ مي‌دهد:
« شما هر کاري که مي‌کنيد با کاستي‌هايي همراه است و اين نکته جزء لاينفک هر پروژه‌اي است، به قول معروف ديکته ننوشته غلط ندارد. شما از بيرون نگاه مي‌کنيد ‌اما کسي که در گود باشد مي‌داند که ما با چه مشکلاتي کار مي‌کنيم. قطعا هنوز شماره ايده‌آل بخارا را منتشر نکرده‌ام. براي اينکه بسياري از‌ امکانات فراهم نيست. ايده‌آل من انتشار نشريه‌اي است که ويراستار فارسي و انگليسي زبان داشته باشد. اين شرايط حرفه‌اي است. وقتي من نيمه‌شب مقاله‌ها را تصحيح مي‌کنم و صبح به چاپخانه مي‌رسانم و بعدازظهر کارهاي ديگرش را انجام مي‌دهم نبايد انتظار ديگري داشت و به خاطر مثلا چند غلط چاپي حکم بي‌لياقتي سردبير را صادر کرد. اين چيزها توجيه نيست من کتاب يادنامه پروين اعتصامي را چاپ مي‌کردم که يک فرم چاپي فهرست در ليتوگرافي جا ماند و بعد از صحافي متوجه شدم و هر چه به ناشر گفتم آن 16 صفحه را چاپ کند و به کتاب اضافه کند، قبول نکرد. بعد از اينکه کتاب درآمد يکي از منتقدان چنان پوستي از ما کند و نوشت چرا منابع کار نوشته نشده. به اين کار نداشت که در فهرست اول کتاب عنوان ‌آمده و در آخر کتاب يک فرم افتاده است.

نمي خواهد به کسي سيلي بزنيد؟!
يوسف عليخاني نويسنده کتاب «قدم بخير مادربزرگ من بود» و اثر تحقيقي و ارزشمند «عزيز و نگار» اگرچه سال‌هاي زيادي است دهباشي را مي‌شناسد و در موارد متعددي با او همکاري داشته است، ‌اما به خاطر اينکه خيلي از حرف و حديث‌ها روشن شود اين بحث را پيش مي‌کشد که خيلي‌ها معتقدند دهباشي از جايي حمايت مي‌شود و ميهمان صبور گروه ادب و هنر روزنامه کارگزاران با خونسردي پاسخ مي‌دهد:
«راستش در اين مملکت لازم نيست شما به کسي سيلي بزنيد تا با شما دشمن شود کافي است که خانه‌تان را رنگ بزنيد، بقيه مي‌گويند فلاني از کجا آورده خانه‌اش را رنگ زده. در اين مملکت کافي است در يک زمينه موفق شويد آن وقت با يک طيف از حسود، بخيل و تنگ‌نظر روبه‌رو مي‌شويد. وقتي من سردبير کلک بودم غير از کيف دستي‌ام دفتر ديگري نداشتم و با اين شرايط مجله را هر ماه منتشر مي‌کردم. و عده‌اي پچ پچ مي‌کردند که «حاکميت» پشت سر اوست و هرازگاهي به خاطر گرفتاري آسم در بيمارستان بودم و مثلا يک ماه انتشار مجله عقب مي‌افتاد همان عده مي‌گفتند، از اول ما مي‌دانستيم دهباشي اين کاره نيست. يا اينکه ....
ما بيشترين ضربه‌ها را از خودمان مي‌خوريم. «نقد» وجود ندارد. هرچه هست تسويه‌حساب است، عقده‌گشايي است و از اين قبيل. وقتي که دق کردي و مردي آن‌وقت همه آدم‌هايي که چشم ديدنت را نداشتند صف اول مجلس ترحيم به‌عنوان صاحب عزا رديف مي‌ايستند. خيلي شانس بياوري بعد از سه، چهار سکته مغزي و قلبي رهايت کنند و روي صندلي چرخدار ازت تجليل کنند. بي‌خود نيست که در فرهنگ ما گفته اند: «از ماست که بر ماست».
من صبح به صبح که صندوق پستي‌‌‌ام را باز مي‌کنم تعداد زيادي نامه رسيده است که اکثر آنها شعر است و مثلا نوشته‌اند مدير سربلند و سرفراز مجله بخارا 10 قطعه از سروده‌هايم را همراه عکس فرستادم که چاپ کنيد. پس از مدتي نامه دوم مي‌آيد که
ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه مي‌پنداشتيم
اميدوارم در شماره آينده از آن سروده‌هاي اصيل بنده که انسان معاصر و بحران روحيش را به تصوير مي‌کشد چاپ کنيد. بعد نامه سوم که مي‌آيد از ابتدايش فحش نوشته شده است. اگر تمام مجله بخارا را شعر چاپ کنيم باز هم عده‌اي بي‌نصيب مي‌مانند که همين عده که شعر يا مقاله‌شان چاپ نمي‌شود براي دشمني کافي‌اند. يک گروه از دشمنان بالقوه آنهايي هستند که شعر يا داستانش را چاپ نمي‌کنيم.»

شب‌هاي بخارا
دهباشي هميشه در حرکت است؛ يا مجله منتشر مي‌کند يا کتاب، ‌اما يک کار مهمتري در اين مدت انجام داده که خيلي هم طرفدار پيدا کرده است. «شب‌هاي بخارا» ديگر مخاطبان خود را يافته است. اين شب‌ها تمامي زمينه‌هاي فرهنگ، هنر و ادبيات را دربر مي‌گيرد، آن هم در بالاترين سطح . «شب مولانا» را سالروز تولد مولانا با سخنراني مهمترين مولوي‌شناس يعني دکتر محمدعلي موحد برگزار کرد. «شب اومبرتو اکو» که خود اکو پيام هم فرستاده بود با سخنراني دکتر محمد صنعتي و «شب محمود درويش» شاعر فلسطيني با سخنراني موسي اسوار برگزار شد. بخشي از برنامه‌هاي اين شب‌ها برمي‌گردد به مناسبت‌هايي خاص، مثلا در «شب رضا سيدحسيني» جشن 80 سالگي‌اش را جشن گرفتند، يا «شب بهرام بيضايي» به مناسبت سالروز تولدش بود. «شب مهندس همايون خرم» به مناسبت آغاز شصتمين سالگرد فعاليت هنري وي در عرصه موسيقي بود. يا «شب ابن‌عربي» و....
«سابقه اين شب‌ها برمي‌گردد به زماني که من در مهرماه 1356 در جريان برگزاري «شب‌هاي شاعران و نويسندگان ايران» مسوول برگزاري نمايشگاه کتاب‌ها و دست‌خط‌هاي صمد بهرنگي، جلال آل‌احمد و دکتر علي شريعتي بودم که در محل انستيتو گوته برگزار مي‌شد و يادم است که مرحوم دکتر غلامحسين ساعدي خيلي مرا در اين کار تشويق کردند. پس از آن در سال‌هاي بعد جلسات «چهارشنبه شب‌ها» را داشتيم و بعد جلسات ديگر. برخي از شب‌هاي بخارا را موضوعي کرديم مثلا «شب ادبيات افغانستان»، «شب ادبيات آشوري»، «شب ادبيات سوئيس» يا «شب ادبيات ارمني» که در پيش داريم. بعضي از مناسبت‌هاي شب‌هاي بخارا هم به مناسبت انتشار کتاب يا مجله است. کتاب «درياي پارس» اثر منوچهر طياب که درآمد شبي را به اين مناسبت برگزار کرديم. يا «شب ابن‌عربي» به مناسبت انتشار کتاب «فصوص‌الحکم» توسط دکتر محمدعلي موحد بود. يا «شب ماندلشتايم» يا «هانا آرنت» به‌خاطر انتشار ويژه‌نامه بخارا در مورد اين دو نفر بود شب هانا آرنت چيزي از آنچه که در دنيا به مناسبت صدمين سالگرد تولد آرنت برگزار شد کم نداشت. دو شخصيت برجسته و متخصص فلسفه يعني دکتر فولادوند و خشايار ديهيمي سخنراني کردند. اين شب‌هاي بخارا تمامي زمينه‌هاي فرهنگي،‌ ادبي و هنري ايراني و خارجي را در برمي‌گيرد و ‌اميدوارم دوام پيدا کند. تا حالا که خانه هنرمندان ايران نهايت همکاري را با ما کرده است و ما هم تلاش کرديم در چارچوب موازين قانوني مملکت اين کار را پيش ببريم. تا چه پيش آيد....
شب‌هاي بخارا اثرات مثبتي در زمينه‌هاي فرهنگي داشته است. بعد از شب‌هاي بخارا بود که ديديم «شب کارگردان‌ها»، «شب موسيقي ايراني»، «شب نقاشي ايران» يا «شب شيشه‌اي» راه افتاد.

طلبه‌اي که ما را با عصر مدرن پيوند زد
مجله بخارا «سايت» هم دارد. شايد پربيننده‌ترين سايت يک مجله ادبي باشد. قصه راه‌اندازي سايت بخارا مثل باقي حرف‌هاي دهباشي شنيدني است.
«روزي کسي به بخارا تلفن کرد و گفت شما با اين مجله به اين خوبي چرا سايت نداريد. گفتم حقيقتش با اينترنت و از اين قبيل آشنايي ندارم و بعد هم هزينه اين کارها را نداريم. خلاصه با بهانه‌هاي من کوتاه نيامد و اصرار كرد که حيف است بخارا بدون سايت باشد. گفت که بخارا هزينه خاصي نمي‌پردازد و خودم کارها را سامان خواهم داد. تسليم محبت و صميميتش شدم. گفت يک ديسکت از مقالات آخرين شماره با پست بفرستيد برايم. گفتم کجا. نشاني‌اش را در قم داد. به هر حال فرستادم و يک‌ماه بعد سرشبي بود که تلفن کرد که فلاني سايت شما نشاني‌اش اين است و برويد با اين مشخصات ببينيد. پسرم شهاب راهنمايي کرد و ديديم و خوشحال از اينکه داراي سايت شديم و بعد هر شماره ديسکتي مي‌فرستاديم و بعد او به ما تلفن مي‌کرد. دوستان مي‌گفتند هر که هست يک طراح حرفه‌اي است و کارش را بلد است و خيلي خوب سايت بخارا را درست کرده است. در هر تماسي قول ديدار با يکديگر مي‌گذاشتيم که او گرفتار بود و ميسر نمي‌شد. يک روز در جريان صفحه‌بندي شماره 32 مجله بوديم. طلبه جواني از در وارد شد و خودش را طباطبايي معرفي کرد. گفتم بفرماييد!‌ امري داشتيد؟ گفت من همان طباطبايي هستم که سايت بخارا را درست کردم. با تعجب پرسيدم شما آخر در کسوت روحاني و اينها چطور در اين زمينه هستيد؟ گفت مگر اشکالي دارد. بعد متوجه شدم ايشان فرزند دانشمند کتاب‌شناس سيد عبدالعزيز طباطبايي است که در جهان کتاب‌شناسي اسلام شهرت جهاني دارد و مدير سايت بخارا هم فعلا سيدعلي طباطبايي يزدي است که از طلاب دانشمند حوزه علميه است و اهل قلم.»
جمعيت کافه تيتر نسبت به لحظه‌هاي آغاز ديدار با دهباشي بيشتر شده است. همين‌طوري او از کارهاي مختلف مي‌گويد و ما هم به خاطرات شيرينش گوش مي‌دهيم و فکر مي‌کنيم که اين بار برعکس هميشه ما صياد را به دام انداخته‌ايم چرا که دهباشي همواره با کساني گفت‌وگو کرده است که ستاره‌اند و براي آنها بزرگداشت ترتيب داده است. جشن‌نامه فريدون مشيري، عبدالحسين زرين‌کوب، دکتر جلال خالقي‌مطلق، اسماعيل فصيح، مهرداد بهار، فريدون آدميت و...
دهباشي کارهاي نيمه‌تمام زيادي دارد که بايد آنها را سامان بدهد، از کتابي که براي ابراهيم گلستان آماده کرده است، از مقدمه‌اي که بايد براي دو جلد نامه‌هاي مينوي بنويسد، ويژه‌نامه سوزان سانتاگ که در دست ويرايش است و....
غروب است. سياهي آسمان را پوشانده و کلاغ‌ها کم‌کم به خانه‌هايشان برمي‌گردند و گرچه ادامه حرف‌ها همچنان شيرين است، ‌اما مجبوريم بحث را نيمه کاره به پايان برسانيم و بنويسيم. دهباشي آنقدر کارهاي مثبت در حوزه فرهنگ و ادبيات معاصر انجام داده است که اين ديدار جبران گوشه‌اي از زحماتش نيست.
«من هميشه نخستين کسي هستم که انتشار مجله يا نشريه‌اي را تبريک مي‌گويم و سالگرد انتشار اين همکاران را جشن گرفتم. چون تصور مي‌کنم اين چند تا نشريه ادبي اگر با هم همکاري نکنند چه باقي مي‌ماند؟ به هر حال من جاه طلبي‌هاي خودم را دارم و آنقدرها هم فروتن نيستم و فکر مي‌کنم طبيعي‌ترين جاه طلبي‌ها، جاه طلبي‌هاي فرهنگي است و من آرزوي انتشار صدمين شماره بخارا را دارم. که گفته‌اند: آرزو بر جوانان عيب نيست.»


***
گپ كارگزاران با علي دهباشي در کافه تيتر ... اینجا
عكس‌های دیدار با علی دهباشی در کافه‌تیتر ... اینجا
من و علی دهباشی - رضا سیدحسینی ... اینجا
به آنچه از دست داد شهرت ندارد - دكتر قمر آريان ... اینجا
فرهنگ‌پرور بزرگ و فروتن - بهاءالدين خرمشاهي ... اینجا
پس از 40 سال جان‌کندن - محمد گلبن ... اینجا
از جرياني طرفداري نمي‌كند - حسن انوري ... اینجا
درودي گرم بر علي دهباشي - جلال خالقي‌مطلق ... اینجا
مي‌گويند دهباشي مهره مار دارد - يوسف عليخاني ... اینجا
تنهايي يك دونده استقامت - سيدعليرضا ميرعلي‌نقي ... اینجا
شكيبايي در برابر كينه و بخل - ترانه مسكوب ... اینجا
شب‌هاي بخارا و نسل جوان - رضا يكرنگيان ... اینجا
ديگر زمان آن رسيده است - ياسين نمكچيان ... اینجا
بعد از مرگم بگو ... اینجا

شب‌های بخارا ... اینجا
tadaneh AT gmail DOT com