یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶
سرگردان شب های بخارا- جواد ماه زاده
شب های بخارا به بیست نرسیده بود که دهباشی به من گفت: " هر چند نفس کم آورده ام ولی تا آخرین نفس کار خواهم کرد و تا زنده ام و اجازه فعالیت به من داده شود با بخارا هستم."
همان وقت در جایی نوشتم اگر دهباشی نفس کم آورده یا بیاورد مقصرش مائیم که پای ثابت شب ها و مجله اش هستیم و هر چه نفس دارد به سینه هایمان فرو می دهیم. در هوای بس ناجوانمردانه سرد و این روزها دوداندود ، نفس دهباشی حقا که گرم و مطبوع است. برای این نفس ها زیر آفتاب کدر و باران های تیره تهران این سو و آن سو رفتن و به یمن قدمش با بزرگان نشستن و آشنایان و دوستداران را دیدن، از خاطرم نرفتنی است. دهباشی هرجا که رفته و به قول یوسف علیخانی با مهره مار ما را به دنبالش روانه کرده، همان جا که ایستاده ، بیرق اش را برافراشته و آنجا شده خانه اهل فرهنگ و هنر و آن شب هم شب بخارا. از کاشانک و نیاوران و پسیان تا ایرانشهر و کریم خان و صبای جنوبی و رفعت جاه که نفس به نفسش آمده ایم، شب بخارا بوده؛ حتی شب جشن مجله رودکی که دهباشی را میهمان خواندند هم شب بخارا بود، چون دهباشی آنجا و آن بالا روی سن نشسته بود و به رسم همیشه تا او فرانمی خواند کسی برای صحبت نمی آمد.
با این همه، لحظه ها و دقایقی را در تاریکی و نیمه تاریکی سالن های ناصری و بتهوون به یاد دارم که چطور خارج از کاغذ نوشت برنامه، دل نگران اجرای قانون همیشگی اش اخلاق و آبرو و اعتباربخشی بود و وقتی چراغ ها نور می انداختند و سالن ها خالی از نور می شد، یک دست بار و یک دست شهاب پله ها را پائین می رفت و زمزمه ها و پچپچه هایی را مرور می کرد که در همان تاریکی و سایه روشن های سالن از معدود دهان هایی شنیده بود که نفس های گرانبهایش را یک نفس بلعیده بودند و به عوض سم پس می دادند. شاید همین نفس های آلوده و گم در فضا نه فقط یکجا و امروز بلکه هرجا و خیلی روزها پیش کار او را به کار درمانی کشانده است.
شب پنجاهم تمام می شود. در سالن را می بندند. راه پله از حرکت و صدا می افتد. آدم ها و کفش های رنگ رنگ از جلوی چشم محو می شوند و هرچه مانده بوهای درهم شده ای است که هیچ چیز را به یادت نمی آورد. سر که برمی گردانم می بینم مرد با قدم های آهسته و کنار پسر، کیف به دوش و باری به دست پای پله هاست.
با او راهی می شوم تا ته باغ هنرمندان. آن که فکر و حواس از سرم پرانده بود خودش به حرمت فکر خرامان خرامان می رود. می خواهم راه را کج کنم و رهسپار خانه شوم ولی می دانم تا سر خیابان دود و دیوارهای سیمانی پادگان نفسم را بند خواهد آورد. پس برمی گردم رو به مرد و چیزی نمی گذرد که ته باغ می شود چهارراه و چهارراه میدان و میدان، کوچه رفعت جاه. ناگزیر از پدر و پسر جدا می شوم و می روم تا میدان زیر سایه فردوسی. اینجا خنک تر و هوایش مطبوع تر است. هرچه باشد او هم سایه دارد و چند قطره ریزآب که باد از فواره های میدان به سرو صورت می زند. مقابلم چهارراه است. یادم می آید که قبلا از هر چهار خیابان برای دهباشی و شب های بخارایش رد شده ام.
زیر سایه نشسته ام. خواب به چشمانم ریخته و باز انگار فکری از دور می خرامد و پیش می آید. آمدنش با خودش است و رفتنش هم با من نیست. پیشتر که می آید قطره ای آب بر گونه ام می افتد و می پرم از رویا بیرون. چشم می دوانم دنبال مرد. دهباشی پیچیده است توی کوچه و آخرین دیده ام از او همان کیف مشکی است. فکر می کنم همه چیز، اتفاقات، ایده ها و همه راز و رمز و آن مهره مار و حتی این شب ها به این کیف مربوط است. گویی هرجا که دهباشی آن کیف را زمین بگذارد، مثل یک چراغ جادو همه را از هر چهارسو گرد می آورد و دورش حلقه می زنند و آنجا می شود خانه هنرمندان و آن شب هم شب بخارا.

شبهاي بخارايي ... اينجا
سام پورمهدي ... اينجا
اسدالله امرايي ... اينجا
يادداشت آراكيليان ... اينجا
تورج دريايي ... اينجا
جليل دوستخواه ... اينجا
جواد ماهزاده ... اينجا
خجسته كيهان ... اينجا
رضا قيصريه ... اينجا
مهشيد ميرمعزي ... اينجا
سودابه اشرفي ... اينجا
فرامرز طالبي ... اينجا




tadaneh AT gmail DOT com