جمعه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۶
سفرنوشت بيرجند
از قبل هم دلم هواي "قهستان" را كرده بود كه قهستان و رودبار و الموت، دو برادر دور افتاده اند و مني كه مدام از يكي از اين برادرها مي‌نوشتم دلتنگ ديدار روي آن ديگر شده بودم.
گذشت تا زمان تحويل سال 86 شنيدم دوست شاعري كه ساكن بيرجند است در كماست. گفتند تصادف كرده. نه آدرسي از او داشتم و نه هيچ نشاني. گفتم مي‌روم و اگر هم نشد ببينمش لااقل برادر الموتي‌ام را مي‌بينم. گذشت و آن دوست از كما بيرون آمد و بعد هم فراموشم شد كه برادرم دلتنگ ديدار است.
گذشت تا عليرضا روشن گفت دارد مي‌رود بيرجند. گفتم كاش مي‌شد من هم بيايم. نمي‌دانم چرا ولي يادم مانده كه آن زمان نه ياد آن دوست شاعر بودم و نه ياد قهستان و نه اصلا بيرجند را به درستي مي‌شناختم. گفتم مي‌شود من هم بيايم. گفت به مدير خبرش بايد بگويد.
گذشت و زنگ زد كه ژوبين غازياني موافقت كرده و ماند موافقت يوسف غروي قوچاني، سرپرست جام‌جم‌آنلاين و بعد بيژن مقدم، مديرمسوول جام‌جم كه اگر همراهي و حمايت محمدرضا نوروزپور، محسن ماندگاري و كورش نور نبود، بيرجند را نديده، زنده مي‌ماندم.
گذشت و وقتي در همان پستي كه درباره بيرجند اطلاعات جمع مي‌كردم به عكس "آرامگاه مرتضي‌علي" رسيدم تمام تنم مورمور شد كه اين عكس را من سال‌هاست در اتاقم به قاب دارم و نمي‌دانستم كجاست و همان روز فهميدم كه در نهبندان است، در بيرجند.
گذشت تا رفتيم براي پوشش خبر سومين جشنواره سراسري تئاتر تك بيرجند.
گذشت تا همه جا را به لطف همان شاعر مهربان و آرام ديدم و شهر را كه خاك‌باد و باران‌گلي‌اش مي‌رماندم، دوست‌تر داشتم.
گذشت و همه جا را ديدم الا آني كه برايش بال‌بال زده بودم؛ ديدار برادر الموت، قهستان بزرگ و آرامگاه مرتضي‌علي را.
چه مي‌شود كرد. مگر اين بار اول است كه نتوانسته‌‌ام كاري را كه مي‌خواسته‌ام انجام دهم انجام نداده‌‌ام. نه. بار اول نيست. بارها خواسته‌‌ام داستاني بنويسم با شكل و شمايل و اسكلت و فرم و زبان و آدم‌هاي مشخص و بعد كه نوشته‌‌ام آني شده كه "آن" نبوده كه در ذهنم داشته‌‌ام.
خوشم به خوش‌آمده‌ها و اين هم سوغات سفر من. عكس‌هايي كه برگ سبزي است نشانه درويشي ما و مهر اين خاك و بوي باران. يا حق!

پس‌ از این نوشت:
می‌دانستم علی عبداللهی عزیز ( اینجا و اینجا) و علیرضا حسنی‌آبیز مهربان (اینجا و اینجا)، بیرجندی هستند اما نمی‌دانم چرا بهشان زنگ نزدم که دارم می‌روم شهرشان؛ شاید برای این‌که می‌خواستم بیرجند را با چشم‌های خودم بشناسم نه با چشم‌های آن‌ها و البته چنین هم نشد که سفر کاری بود و حالا اعتراف می‌کنم که اشتباه کردم و وقتی علی عبداللهی و علیرضا حسنی‌آبیز ایمیل زدند و گله کردند گفتم آرزویم برگشتن به این شهر است که تابه حال نشده بوده پس از بیرون آمدن از شهری دوباره میل بازگشت به آن داشته‌باشم و فقط رودبار و الموت بوده که مدام فرا خوانده‌ مرا و حالا گویا بیرجند ... تا سفری دوباره به این شهر...
سفرنوشت ... اينجا
بند دره ... اينجا
قلعه بيرجند .... اينجا
اينجا ماخونيك است .... اينجا
آرامگاه حكيم نزاري قهستاني ... اينجا
آرامگاه ابن حسام خوسفي ... اينجا
بيرجند يعني شهر طوفان ... اينجا
شهيد ناصري .... اينجا

***
بیرجند ... اینجا
جشنواره تئاتر تك بيرجند ... اينجا
***
عكس‌هاي ديگر ... اینجا
tadaneh AT gmail DOT com