دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵
چمدان پدرم | متن كامل سخنراني اورهان پاموك در مراسم اعطاي جايزه نوبل ادبيات 2006 | ترجمه ارسلان فصيحي
اورهان پاموکپدرم دو سال قبل از مرگش چمداني كوچك به من داد كه پر بود از كاغذها و نوشته‌ها و دفترهايش‌. مثل هميشه با لحني شوخ و بشاش گفت كه مي‌خواهد پس از او، يعني پس از مرگش‌، آن‌ها را بخوانم‌. با كمي خجالت گفت‌: «يك نگاهي به اين‌ها بينداز و ببين چيز به درد بخوري بينشان هست يا نه‌. شايد بعد از من انتخاب كني و منتشر كني‌.» در دفتر كارم‌، بين كتاب‌ها بوديم‌. پدرم مثل كسي كه بخواهد از شرّ باري عذاب‌آور خلاص شود، اين‌ور و آن‌ور مي‌رفت و پي جايي مي‌گشت كه چمدانش را بگذارد. بعد چيزي را كه دستش بود بي‌سروصدا در گوشه‌اي دور از ديد گذاشت‌. به محض اين كه اين لحظات فراموش‌ناشدني كه هر دومان را خجالت‌زده كرده بود به سر آمد، هر دو به نقش‌هاي هميشگيمان‌، به نقش شخصيت‌هاي شوخ و مسخره‌كن و آسانگير برگشتيم و احساس راحتي كرديم‌. مثل هميشه در بارة آب و هوا، زندگي‌، مشكلات پايان‌ناپذير سياسي تركيه و بي‌آن كه زياد ناراحت شويم در بارة نقشه‌هاي پدرم حرف زديم كه اغلب شكست مي‌خوردند.
يادم است كه بعد از رفتن پدرم تا چند روز دور و بر چمدان مي‌گشتم بي‌آن كه به آن دست بزنم‌. چمدانِ كوچك و سياه و چرمي را از بچگي مي‌شناختم و قفل آن و لبه‌هاي گِردش را بارها لمس كرده بودم‌. پدرم هر وقت مي‌خواست به مسافرت‌هاي كوتاه برود و گاهي وقت‌ها هم كه چيزي را از خانه به محل كارش مي‌برد، اين چمدان را برمي‌داشت‌. يادم است بچه كه بودم درِ اين چمدان كوچك را باز مي‌كردم و وسايل پدرم را كه از مسافرت برگشته بود به هم مي‌زدم و از عطر ادوكلن و بوي كشور خارجي كه از داخل چمدان برمي‌خاست خوشم مي‌آمد. اين چمدان در نظر من وسيله‌اي آشنا و جذاب بود كه از گذشته و از خاطرات كودكي‌ام خيلي چيزها با خود داشت‌، اما الان نمي‌توانستم لمسش كنم‌. چرا؟ البته كه به خاطر سنگيني اسرارانگيز محتوياتِ پنهانِ آن‌.
الان در بارة معناي اين سنگيني حرف خواهم زد: اين معناي ادبيات است‌، معناي كار كسي است كه به گوشه‌اي پناه مي‌برد، خودش را در اتاقي حبس مي‌كند، پشت ميزي مي‌نشيند و با كاغذ و قلم خودش را روايت مي‌كند.
نمي‌توانستم به چمدان پدرم دست بزنم‌، نمي‌توانستم بازش كنم‌، اما بعضي از دفترهاي داخل آن را مي‌شناختم‌. پدرم را ديده بودم كه در بعضي از آن‌ها چيزهايي مي‌نويسد. محتويات چمدان چيزي نبود كه تازه به وجودش پي برده باشم‌. پدرم كتابخانه‌اي بزرگ داشت‌. در سال‌هاي جواني‌، در اواخر دهه 1940، در استانبول خواسته بود شاعر شود. آثار واله را به تركي ترجمه كرده بود، اما نخواسته بود در كشوري فقير با خوانندة كم‌، سختي‌هاي شعر نوشتن و زندگي ادبي را تجربه كند. پدربزرگم ــ يعني پدرِ پدرم ــ تاجري ثروتمند بود، كودكي و جواني پدرم در آسايش كامل گذشته بود. نمي‌خواست به خاطر ادبيات‌، به خاطر نوشتن سختي بكشد. زندگي را با زيبايي‌هايش دوست داشت‌؛ دركش مي‌كردم‌.
اولين نگراني كه مرا از چمدان پدرم دور مي‌كرد، ترس از اين بود كه نوشته‌هايش را نپسندم‌. پدرم هم چون اين را مي‌دانست‌، طوري رفتار كرده بود كه انگار محتويات چمدان را زياد جدي نمي‌گيرد. پس از 25 سال نويسندگي ديدن اين منظره متأثرم مي‌كرد. اما حتي نمي‌خواستم از دست پدرم عصباني شوم كه چرا ادبيات را به اندازة كافي جدي نگرفته است‌. ترس اصلي‌ام‌، چيزي كه نمي‌خواستم بدانم و بفهمم اين بود كه پدرم احتمالاً نويسندة خوبي بوده‌. در اصل اين ترس بود كه نمي‌گذاشت چمدان پدرم را باز كنم‌. تازه با خودم هم نمي‌توانستم روراست باشم و سبب را به خودم بگويم‌. چون كه من حتي در آن سن و سال هم مي‌خواستم پدرم فقط پدرم باشد نه اين كه نويسنده باشد.
به نظر من نويسنده بودن كشف كردن فرد دوم و پنهان در وجود آدمي‌، و كشف كردنِ دنيايي است كه آن فرد دوم را ساخته است‌: وقتي صحبت از نوشته مي‌شود اولين چيزي كه به ذهنم مي‌رسد رمان و شعر و سنّت ادبي نيست‌، بلكه انساني جلو چشمم مجسم مي‌شود كه خودش را در اتاقي حبس كرده‌، پشت ميزي نشسته و تك و تنها به درون خودش برگشته و به لطف اين رجعت با كلمات دنيايي نو مي‌سازد. اين مرد، يا اين زن‌، ممكن است از ماشين تحرير استفاده كند، از راحتي‌هاي كامپيوتر سود ببرد، يا اين كه مثل من سي سال آزگار با خودنويس روي كاغذ قلمي كند. ممكن است در حين نوشتن قهوه و چاي بخورد و سيگار بكشد. ممكن است گاهي از پشت ميز بلند شود، از پنجره به بيرون‌، به بچه‌هايي كه در كوچه بازي مي‌كنند و اگر خوش‌اقبال باشد به درخت‌ها و منظره‌، يا اين كه به ديواري تاريك نگاه كند. ممكن است شعر، نمايشنامه يا مثل من رمان بنويسد. تمام اين تفاوت‌ها پس از كار اصلي پديد مي‌آيد، يعني پس از پشت ميز نشستن و به درون خود برگشتن‌. نوشتن يعني اين نگاهِ برگشته به درون را به رشتة كلمات كشيدن‌، نوشتن يعني گذشتن از درون خود و با صبر و سماجت در پي دنيايي نو گشتن‌. من وقتي پشت ميز مي‌نشستم و آهسته آهسته به كاغذ سفيد كلماتي اضافه مي‌كردم‌، روزها، ماه‌ها و سال‌ها كه مي‌گذشت‌، حس مي‌كردم براي خودم دنيايي نو آفريده‌ام و انسانِ ديگرِ درون خود را آشكار كرده‌ام‌، درست مثل كسي كه با گذاشتن سنگ روي سنگ پلي يا گنبدي مي‌سازد. سنگ‌هايِ ما نويسنده‌ها كلمات است‌. آن‌ها را در دست مي‌گيريم‌، روابطشان را با همديگر حس مي‌كنيم‌، گاهي از دور براندازشان مي‌كنيم‌، گاه با نوك انگشتان و قلممان انگار كه آن‌ها را نوازش كنيم سبك سنگينشان مي‌كنيم و با قرار دادنشان در سر جايشان‌، طي سال‌ها و با سماجت و صبر و اميد، دنياهايي جديد مي‌سازيم‌.
به نظر من راز نويسندگي در الهام نيست كه معلوم نيست از كجا مي‌آيد، بلكه در سماجت و صبر است‌. آن تعبير زيباي تركي‌، با سوزن چاه كندن‌، به نظرم مي‌رسد كه وصف حال نويسنده‌هاست‌. صبر فرهاد را كه به خاطر عشقش كوه‌ها را مي‌كَند دوست دارم و درك مي‌كنم‌. آن‌جا كه در رمانم «نام من قرمز» از نقاش‌هاي قديم ايران صحبت مي‌كنم كه سال‌ها با اشتياق نقش اسب مي‌كشند، چندان كه آن را از بر مي‌كنند و حتي با چشمان بسته مي‌توانند اسبي زيبا بكشند، مي‌دانم كه از پيشة نويسندگي و از زندگي خودم نيز صحبت كرده‌ام‌. نويسنده براي آن كه بتواند سرگذشت خود را به تدريج به عنوان سرگذشت ديگران روايت كند و بتواند نيروي اين روايت را در درون خود حس كند، به نظر من بايد صبورانه سال‌هايش را پشت ميز وقفِ اين هنر كند و نوعي خوش‌بيني به دست آورد. پري الهام كه سراغ يكي اصلاً نمي‌رود و به سراغ يكي ديگر مدام مي‌رود اين اطمينان و خوش‌بيني را دوست دارد و درست در لحظه‌اي كه نويسنده خود را بسيار تنها حس مي‌كند و بيش از هميشه در ارزشمند بودن كوشش‌ها، خيال‌ها و نوشته‌هايش شك كرده است‌، يعني در زماني كه گمان مي‌كند قصه‌اي كه نوشته صرفاً سرگذشت خودش است‌، به او داستان‌ها، تابلوها و خيال‌هايي تقديم مي‌كند كه دنيايي را كه از درونش برآمده با عالمي كه مي‌خواهد بسازد يكي مي‌كند. در كار نويسندگي كه زندگي‌ام را وقفش كرده‌ام‌، مواقعي بوده كه گمان كرده‌ام بعضي جمله‌ها، خيال‌ها و صفحه‌هايي كه تكان‌دهنده‌ترين حس‌ها را برانگيخته‌اند و بيش از اندازه شادمانم كرده‌اند، از خودم نبوده‌اند، بلكه نيرويي ديگر آن‌ها را يافته و جوانمردانه نثارم كرده است‌.
مي‌ترسيدم چمدان پدرم را باز كنم و دفترهايش را بخوانم‌، چون كه مي‌دانستم او اصلاً دچار دلتنگي‌هايي كه من شدم نمي‌شود و دوست دارد به جاي تنهايي‌، در ميان دوستانش باشد و در شلوغي سالن‌ها به شوخي و گپ و گفت بگذراند. اما بعد فكر ديگري به سرم مي‌زد: اين فكرها، اين توهماتِ عذاب و صبر ممكن است پيش‌داوري‌هاي برآمده از زندگي و تجربة نويسندگي خودم باشد. خيلي نويسنده‌هاي بزرگ هستند كه در ميان شلوغي‌، زندگي خانوادگي و زرق و برقِ جماعت نشسته‌اند و نوشته‌اند. علاوه بر اين‌، پدرم‌، وقتي كه بچه بوديم‌، از روال عادي زندگي خانوادگي به تنگ آمده‌، ما را رها كرده‌، به پاريس رفته و در اتاق‌هاي هتل ــ مثل خيلي نويسنده‌ها ــ دفترهايش را پر كرده بود. مي‌دانستم كه در داخل چمدان چند تا از آن دفترها هم هست‌، چون در سال‌هاي قبل از آوردن چمدان‌، ديگر در بارة آن دورة زندگي‌اش هم آهسته آهسته حرف‌هايي مي‌زد. در بچگي‌ام نيز در بارة آن سال‌ها حرف مي‌زد، اما از حساس بودنش‌، از اين كه مي‌خواسته شاعر و نويسنده بشود، و از بحران‌هاي هويتش در اتاق‌هاي هتل چيزي نمي‌گفت‌. تعريف مي‌كرد كه در پياده‌روهاي پاريس زود به زود سارتر را مي‌ديده‌، در بارة كتاب‌هايي كه خوانده و فيلم‌هايي كه ديده بود، مثل كسي كه خبرهاي مهمي بدهد، با هيجان و صميميت حرف مي‌زد. هيچ‌گاه فراموش نمي‌كنم كه در نويسنده شدنم اين نيز نقش داشته كه پدري داشته‌ام كه در خانه بيش از آن كه در بارة پاشاها و شيخ‌ها حرف بزند، در بارة نويسنده‌ها صحبت مي‌كرد. شايد هم دفترهاي پدرم را با در نظر گرفتن اين رفتارش و همين‌طور به اين سبب مي‌خواندم كه به كتابخانة بزرگش بسيار مديونم‌. بايست‌، بدون توجه به كيفيت ادبي نوشته‌هايش‌، به اين دقت مي‌كردم كه پدرم آن وقت‌ها كه با ما زندگي مي‌كرد ــ درست مثل من ــ مي‌خواست در اتاقي تنها بماند و در ميان كتاب‌ها و انديشه‌ها سير بكند.
پدرم گاهي روي كاناپة روبروي كتابخانه‌اش دراز مي‌كشيد، كتاب يا مجله‌اي را كه در دست داشت‌، رها مي‌كرد و به فكر فرو مي‌رفت‌. در چهره‌اش حالتي متفاوت‌، نگاهي معطوف به درون پديد مي‌آمد و من با ديدن اين حالت‌، بخصوص در دوران كودكي و نوجواني‌، مي‌فهميدم كه پدرم بي‌قرار است و همين نگرانم مي‌كرد. الان‌، پس از سال‌ها، مي‌دانم كه اين بي‌قراري يكي از انگيزه‌هاي اصلي است كه انسان را به نويسنده تبديل مي‌كند. براي نويسنده شدن‌، پيش از سماجت و صبر، بايد در درونمان انگيزة فرار از شلوغي‌، فرار از مردم‌، فرار از زندگي روزمره وجود داشته باشد. صبر و اميد را براي آن لازم داريم كه بتوانيم با نوشته براي خودمان دنيايي عميق بسازيم‌. اما خواست حبس كردنِ خود در يك اتاق‌، اتاقي پر از كتاب‌، نخستين چيزي است كه ما را به حركت وامي‌دارد. البته اولين نمونة بزرگ نويسندة آزاد و مستقل كه اين كتاب‌ها را با لذت مي‌خواند، فقط به صداي وجدان خود گوش مي‌داد و با حرف‌هاي ديگران به مباحثه مي‌پرداخت و حين صحبت با كتاب‌ها به افكار و دنياي خود شكل مي‌داد آغازگر ادبيات مدرن مونتني بود. مونتني نويسنده‌اي است كه پدرم هم آثارش را مرتب مي‌خواند و به من هم خواندن آثارش را توصيه مي‌كرد. مي‌خواهم بخشي از سّنت نويسندگاني باشم كه در هر كجاي دنيا كه باشند، خواه در شرق خواه در غرب‌، از مردم خود جدا مي‌شوند و خود را با كتاب‌ها در اتاقي محبوس مي‌كنند. به نظر من ادبيات حقيقي از جايي شروع مي‌شود كه آدمي خود را با كتاب‌هايش در اتاقي حبس مي‌كند.
اما آن قدرها هم كه تصور مي‌شود در آن اتاق تنها نيستيم‌. پيش از هر چيز حرف‌هاي ديگران‌، داستان‌هاي ديگران‌، كتاب‌هاي ديگران‌، يعني چيزي كه سنّت مي‌ناميمش‌، همراهيمان مي‌كند. معتقدم كه ادبيات ارزشمندترين اندوخته‌اي است كه انسان براي درك و فهم خودش آفريده است‌. جامعه‌هاي انساني‌، قبايل و ملت‌ها، هر قدر كه به ادبياتشان اهميت بدهند و حرف نويسندگانشان را بشنوند، به همان اندازه هوشمند مي‌شوند، غني مي‌شوند و ارتقا مي‌يابند، و همان‌طور كه همگي مي‌دانيم‌، كتاب‌سوزي‌ها و تحقير نويسندگان از روزهاي تاريكي و ناداني براي ملت‌ها خبر مي‌دهد. اما ادبيات به هيچ وجه موضوعي صرفاً ملي نيست‌. نويسنده كه خود را با كتاب‌هايش در اتاقي حبس مي‌كند و ابتدا به سفر در درون خود مي‌پردازد، در آن‌جا در طي سال‌ها قاعدة چشمپوشي‌ناپذير ادبيات را نيز كشف مي‌كند: ادبيات يعني هنرِ صحبت كردن در بارة زندگي خودمان طوري كه انگار زندگي ديگران است و بحث كردن در بارة زندگي ديگران طوري كه انگار زندگي خودمان است‌. براي كسب اين توانايي از داستان‌ها و كتاب‌هاي ديگران شروع مي‌كنيم‌.
پدرم كتابخانة خوبي با 1500 جلد كتاب داشت كه براي يك نويسنده كافي بود، شايد همة كتاب‌هاي اين كتابخانه را نخوانده بودم‌، اما همة كتاب‌ها را تك به تك مي‌شناختم و مي‌دانستم كدام يك مهم است‌، كدام يك ساده و خوشخوان است‌، كدام يك كلاسيك است‌، كدام يك بخشي جدايي‌ناپذير از دنياست‌، كدام يك شاهد سرگرم‌كننده اما فراموش شوندة تاريخِ محلي است و كدام يك كتاب نويسنده‌اي فرانسوي است كه پدرم خيلي مهم مي‌شماردش‌. گاهي به اين كتابخانه نگاه مي‌كردم و در خيالم تصور مي‌كردم خودم هم روزي در خانه‌اي ديگر چنين كتابخانه‌اي‌، شايد هم كتابخانه‌اي بهتر، خواهم داشت و با كتاب‌ها براي خودم دنيايي خواهم ساخت‌. از دور كه نگاه مي‌كردم گاهي به نظرم مي‌رسيد كتابخانة پدرم تابلوي نقاشي كلّ دنياست‌. اما اين دنيا، دنيايي بود كه از محله ما، از استانبول ديده مي‌شد. كتابخانه هم اين را نشان مي‌داد. پدرم اين كتابخانه را با كتاب‌هايي پر كرده بود كه در مسافرت‌هاي خارجي‌، بخصوص در پاريس و آمستردام‌، خريده بود، همين‌طور با كتاب‌هايي كه از مغازه‌هايي خريده بود كه در سال‌هاي جواني‌اش در دهه‌هاي 1940 و 1950 كتاب خارجي مي‌فروختند و نيز با كتاب‌هايي كه از كتابفروشي‌هاي قديم و جديد استانبول كه من هم مي‌شناسمشان به دست آورده بود. دنياي من آميزه‌اي است از دنياي محلي و ملّي با دنياي غرب‌. از سال‌هاي دهة 1970 من هم به شكلي جسارت‌آميز شروع كردم به اين كه براي خودم كتابخانه‌اي درست كنم‌. هنوز تصميم قطعي نگرفته بودم كه نويسنده بشوم‌، همان‌طور كه در كتابم با عنوان استانبول گفته‌ام‌، حس كرده بودم كه نقاش نخواهم شد، اما درست نمي‌دانستم مسير زندگي‌ام چه خواهد بود. در درونم كنجكاوي مقاومت‌ناپذير نسبت به همه چيز و ولعي بسيار خوش‌بينانه براي خواندن و آموختن بود؛ از طرف ديگر حس مي‌كردم زندگي‌ام به نوعي «ناقص‌» خواهد بود و نخواهم توانست مانند ديگران زندگي كنم‌. بخشي از اين احساسم‌، همان‌طور كه موقع نگاه كردن به كتابخانة پدرم حس مي‌كردم‌، با فكر دور بودن از مركز و با اين احساسِ مشترك اهالي استانبول در آن سال‌ها مربوط بود كه در حاشيه زندگي مي‌كنيم‌. يكي ديگر از منابع نگراني‌ام دانستن اين واقعيت بود كه در كشوري زندگي مي‌كنم كه به هنرمندش ــ خواه نقاش باشد، خواه نويسنده ــ نه اميد مي‌بخشد و نه توجهي نشان مي‌دهد. در سال‌هاي دهه 1970 انگار كه بخواهم اين نواقص زندگي‌ام را جبران كنم‌، با پولي كه پدرم مي‌داد با اشتياق فراوان كتاب‌هاي رنگ و رو رفته و خاك گرفته را از كتابفروشي‌هاي قديمي استانبول مي‌خريدم‌. فقر و فلاكت و وضعيت پريشان اين كتابفروش‌ها كه در دكان‌هاي صحافي‌، كنار خيابان‌ها، حياط مسجدها و پاي ديوارهاي مخروبه جا خوش كرده بودند و حال و روزشان انسان را نااميد مي‌كرد به اندازة كتاب‌هايي كه مي‌خواندم مرا تحت تأثير قرار مي‌داد.
احساس اصلي‌ام در بارة جايگاهم در دنيا ــ چه به لحاظ جغرافيايي چه به لحاظ ادبي ــ اين احساس بود كه در مركز نيستم‌. در مركز دنيا زندگي‌اي غني‌تر و جذاب‌تر از زندگي ما جريان داشت و من همراه با تمام اهالي استانبول و تمام اهالي تركيه در بيرون آن بوديم‌. امروز فكر مي‌كنم اكثر مردم دنيا در اين احساس با من شريكند. همان‌طور احساس مي‌كردم كه نوعي ادبيات جهاني وجود دارد و آن ادبيات مركزي دارد كه از من بسيار دور است‌. در اصل چيزي كه به آن فكر مي‌كردم ادبيات غرب بود نه ادبيات جهان‌، و ما تُرك‌ها در خارج آن قرار داشتيم‌. كتابخانة پدرم نيز اين را تأييد مي‌كرد. در يك سو دنياي ما كه عاشق بسياري از جزئياتش هستم‌، كتاب‌ها و ادبيات استانبول قرار داشت‌، در ديگر سو كتاب‌هاي دنياي غرب بود كه اصلاً شباهتي به ما ندارد و اين غرابتش هم ناراحتمان مي‌كند و هم به ما اميد مي‌دهد. نوشتن و خواندن انگار بيرون رفتن از يك دنيا و با تفاوت‌، غرابت و خيال‌هاي فوق‌العادة ديگري تسلي يافتن بود. گاهي حس مي‌كردم پدرم نيز مثل من براي فرار كردن از دنياي خودش رمان مي‌خواند. يا اين كه در آن زمان‌ها به نظرم مي‌رسيد كتاب‌ها انگار چيزهايي هستند كه براي برطرف كردن اين گونه نقص‌هاي فرهنگي به آن‌ها مراجعه مي‌كنيم‌. نه فقط خواندن‌، نوشتن نيز چيزي بود مثل رفت و آمد بين زندگيمان در استانبول و غرب‌. پدرم براي پر كردن بيش‌تر دفترهاي داخل چمدان به پاريس رفته‌، خودش را در اتاق‌هاي هتل حبس كرده‌، بعد نوشته‌هايش را به تركيه آورده بود. وقتي به چمدان پدرم نگاه مي‌كردم‌، كم مانده بود ديوانه شوم‌، چون براي نويسنده ماندن در تركيه 25 سال خود را در اتاقي حبس كرده بودم و فهميده بودم نويسندگي كاري است كه بايد پنهان از جماعت و دولت و ملت انجام بگيرد. شايد هم بيش‌تر به اين دليل از دست پدرم عصباني مي‌شدم كه چرا نويسندگي را به اندازة من جدي نگرفته بود.
در اصل به اين دليل عصباني مي‌شدم كه پدرم مثل من زندگي نكرده و بي‌آن كه براي هيچ چيزي كوچك‌ترين مبارزه‌اي كرده باشد در جامعه با دوستان و دوستدارانش شاد و خرّم زندگي كرده بود. اما در گوشه‌اي از ذهنم مي‌دانستم كه به جاي «عصباني مي‌شدم‌» مي‌توانستم بگويم «حسادت مي‌كردم‌» و همين بي‌قرارم مي‌كرد. در آن هنگام با صداي هميشه خَش‌دار و عصباني‌ام از خود مي‌پرسيدم «خوشبختي چيست‌؟» آيا خوشبختي اين است كه گمان كني تك و تنها در اتاقي زندگي پرمعنايي داري‌؟ يا اين كه در ميان جمع و با وانمود كردن به اين كه به همان چيزهايي اعتقاد و ايمان داري كه همه دارند، راحت زندگي كني‌؟ آيا در اصل خوشبختي اين است كه وانمود كني در ميان جمع هستي و بعد پنهان از همه‌، در گوشه‌اي مخفيانه بنويسي‌؟ اما اين سؤال‌ها خيلي عبوسانه و از روي عصبانيت بودند. تازه‌، اين را كه معيار خوب بودنِ زندگي خوشبختي است از كجا درآورده بودم‌؟ آدم‌ها، روزنامه‌ها، همه و همه طوري رفتار مي‌كردند كه انگار مهم‌ترين معيار زندگي خوشبختي است‌. آيا همين كافي نبود كه به اين فكر بيفتم كه لابد عكس قضيه درست است‌؟ مگر پدرم را كه مدام از خانواده فرار مي‌كرد چقدر مي‌شناختم و بي‌قراري‌هايش را تا چه اندازه مي‌ديدم‌؟
چمدان پدرم را سرانجام با اين انگيزه‌ها باز كردم‌. موقع باز كردن چمدان در اين فكر بودم كه آيا پدرم در زندگي ناراحتي‌اي داشته كه من از آن بي‌خبر بوده‌ام يا رازي داشته كه فقط با روي كاغذ آوردنش آن را تاب مي‌آورده‌؟ به محض باز كردن چمدان بوي ساك سياحت را به ياد آوردم‌، بعضي دفترها را شناختم و متوجه شدم كه پدرم آن‌ها را همين طور سرسري چند سال پيش هم نشانم داده بود. بيش‌تر دفترها مربوط به زمان جواني پدرم بود كه ما را ترك كرده و به پاريس رفته بود. حال آن كه من‌، مثل نويسنده‌هايي كه زندگينامه‌شان را خوانده بودم و دوستشان داشتم‌، مي‌خواستم بفهمم پدرم موقعي كه همسن و سال من بوده چه مي‌نوشته و چگونه فكر مي‌كرده‌. خيلي زود فهميدم كه همچو چيزي پيدا نخواهم كرد. علاوه بر اين‌، صداي نويسنده كه از اين‌جا و آن‌جاي دفترهاي پدرم مي‌شنيدم‌، آرامشم را به هم زده بود. با خود مي‌گفتم اين صدا صداي پدرم نيست‌؛ اين صدا واقعي نبود يا اين كه مربوط به كسي نبود كه من پدر واقعي خود مي‌دانستم‌. در اين‌جا ترسي وجود داشت كه سنگين‌تر از اين تصور ناراحت‌كننده بود كه پدرم موقع نوشتن پدرم نباشد: ترس حقيقي نبودن كه به درونم رخنه كرده بود از نگراني‌ام در مورد نپسنديدن نوشته‌هاي پدرم يا ديدن اين كه پدرم بيش از حد تحت تأثير ديگر نويسنده‌ها بوده‌، فراتر رفته بود و داشت به بحران حقيقت تبديل مي‌شد و مرا در مورد درستي تمام هستي‌ام‌، زندگي‌ام‌، خواست نويسندگي‌ام و نوشته‌هايم به شك كردن وامي‌داشت‌. در ده سال اول كه شروع به نوشتن رمان كرده بودم اين ترس را عميق‌تر حس مي‌كردم‌، به سختي مي‌توانستم با آن مقابله كنم و گاه مي‌ترسيدم كه روزي شكست بخورم و همان‌طور كه نقاشي را رها كردم‌، رمان نوشتن را نيز رها كنم‌.
از دو احساس اصلي كه بستن و بلند كردن چمدان در كوتاه زماني در من بيدار كرده بود صحبت به ميان آوردم‌: احساس حاشيه‌نشين بودن و دغدغة حقيقي بودن‌. البته اولين بار نبود كه اين دو احساس مشوش‌كننده را با تمام وجود احساس مي‌كردم‌. اين احساسات را با همة وسعتشان‌، عوارض جانبيشان‌، گره‌هاي عصبيشان و رنگ‌هاي گوناگونشان سال‌ها در پشت ميز در حين خواندن و نوشتن كشف كرده و عمق بخشيده بودم‌. اما احساس حاشيه‌نشيني و دغدغة حقيقي بودن را فقط با نوشتن رمان بود كه به تمامي شناختم‌. به نظر من نويسنده بودن يعني مكث كردن بر زخم‌هاي درونمان‌، توجه كردن به زخم‌هاي پنهاني كه كمي مي‌شناسيمشان‌، و صبورانه كشف كردن‌، شناختن و آشكار كردن اين زخم‌ها و دردها و تبديل كردنِ آن‌ها به بخشي آگاهانه از نوشته‌ها و شخصيتمان‌.
نويسندگي يعني حرف زدن در بارة چيزهايي كه همه مي‌دانند اما نمي‌دانند كه مي‌دانند. كشف اين آگاهي و قسمت كردن آن با ديگران به خواننده لذتِ گردشِ حيرت‌آميز را در دنيايي آشنا مي‌بخشد. نويسنده‌اي كه خود را در اتاقي حبس مي‌كند، هنرش را تكامل مي‌بخشد و مي‌كوشد دنيايي بيافريند، همين كه كار را با زخم‌هاي دروني خود شروع مي‌كند، دانسته يا نادانسته‌، به انسان‌ها عميقاً اعتماد كرده است‌. اين اعتماد را نسبت به اين كه انسان‌ها به هم مي‌مانند، ديگران نيز نظير چنين زخم‌هايي دارند و براي همين درك خواهند شد هميشه داشته‌ام‌. ادبيات حقيقي به اعتمادي بچگانه و خوش‌بينانه متكي است‌، اعتمادي در اين باره كه انسان‌ها به هم شبيهند. كسي كه سال‌ها در انزوا مي‌نويسد مي‌خواهد صدايش را به گوش چنين انسان‌هايي و دنيايي بدون مركز برساند.
اما از چمدان پدرم و از رنگ‌هاي پژمردة زندگي در استانبول مي‌شد فهميد كه دنيا مركزي دارد دور از ما. از احساس چخوفي حاشيه‌نشيني كه ناشي از تجربه اين واقعيت اساسي است و نيز از دغدغة حقيقي بودن در كتاب‌هايم بسيار سخن گفتم‌. مي‌دانم كه اكثريت ساكنان زمين با اين احساسات و حتي سنگين‌تر از آن‌، با ترس از حقير شدن و عدم اعتماد به نفس زندگي مي‌كنند. بله‌، هنوز هم نخستين درد انسان‌ها بي‌خانماني‌، گرسنگي و بي‌سرپناهي است‌. اما اكنون تلويزيون‌ها و نشريات خيلي سريع‌تر و آسان‌تر از ادبيات اين دردهاي اساسي را برايمان بازگو مي‌كنند. امروز چيزي كه ادبيات بايد به آن بپردازد و روايتش كند ترس از دور ماندن است و خود را بي‌ارزش حس كردن‌، همين طور شكستن غرورِ جمعي و تحقير شدن‌، در كنار اين‌ها حقير شمردن ديگران و ملت خود را برتر از ساير ملت‌ها دانستن‌.
پس نه فقط پدرم‌، بلكه همگيمان به اين فكر كه دنيا مركزي دارد بيش از اندازه اهميت مي‌دهيم‌. حال آن كه‌، چيزي كه ما را وامي‌دارد سال‌ها در اتاقي بنشينيم و بنويسيم‌، اعتقادي كاملاً برخلاف اين فكر است‌؛ اعتقاد به اين است كه روزي نوشته‌هايمان خوانده و فهميده خواهند شد، زيرا انسان‌ها در همه جاي دنيا به هم شبيهند. اما اين خوش‌بيني‌اي است كه خشم ناشي از بيرون ماندن و در كنار ماندن زخمي‌اش كرده‌، اين را از خودم و از نوشته‌هاي پدرم مي‌دانم‌. احساس عشق و نفرت را كه داستايوسكي در طول عمرش نسبت به غرب حس مي‌كرد، بارها در درون خودم حس كرده‌ام‌. اما چيزي كه از داستايوسكي آموختم‌، يعني منبع اصلي خوش‌بيني‌، اين بود كه اين نويسندة بزرگ رابطة عشق و نفرت نسبت به غرب را نقطة عزيمت خود قرار داده و در فراسوي آن‌ها دنيايي كاملاً متفاوت آفريده‌.
درست برخلاف احساسم در دوران كودكي و جواني‌، اكنون ديگر در نظر من استانبول مركز دنياست‌. نه فقط به اين دليل كه تقريباً همة عمرم در آن‌جا زندگي كرده‌ام‌، بيش‌تر به اين سبب كه 33 سال است تك به تك كوچه‌هايش‌، پل‌هايش‌، آدم‌هايش‌، سگ‌هايش‌، خانه‌هايش‌، مسجدهايش‌، چشمه‌هايش‌، قهرمانان عجيب و غريبش‌، دكان‌هايش‌، افراد آشنايش‌، نقاط تاريكش‌، شب‌ها و روزهايش را روايت مي‌كنم و خودم را با آن‌ها يكي مي‌دانم‌. اين دنيا كه در خيالم آفريده‌ام‌، در يك جايي از دست من خارج مي‌شود و از شهري كه در ذهنم در آن زندگي مي‌كنم نيز واقعي‌تر مي‌شود. در آن هنگام است كه انسان‌ها و كوچه‌ها، اشياء و ساختمان‌هايي كه در خيالم ساخته‌ام‌، انگار با همديگر صحبت مي‌كنند، انگار روابطي را كه پيش از آن من حس نكرده بودم ميان خود مي‌آفرينند، انگار نه در خيالات و كتاب‌هاي من‌، كه خود مستقلانه زندگي مي‌كنند.
پدرم نيز شايد اين گونه خوشي‌هاي نويسنده‌ها را كشف كرده بود. وقتي به چمدانش نگاه مي‌كنم با خود مي‌گويم نبايد نسبت به او پيش‌داوري كنم‌. علاوه بر اين‌، چون از آن پدرها نبود كه دستور مي‌دهند، قدغن مي‌كنند، تنبيه مي‌كنند، و چون هميشه مرا آزاد مي‌گذاشت و احترام فوق‌العاده‌اي برايم قائل بود، از او متشكرم‌. چون برخلاف بسياري از دوستان دوران بچگي و جواني‌ام‌، ترس از پدر را نشناختم گاهي باور مي‌كردم كه قوة تخيلم مي‌تواند آزادانه يا بچگانه كار كند، گاهي وقت‌ها هم فكر مي‌كردم چون پدرم در جواني مي‌خواسته نويسنده بشود، من هم مي‌توانم نويسنده شوم‌.
چمدان را كه روزها بود همان‌جا مانده بود، با اين افكار خوش‌بينانه باز كردم و بعضي دفترها را با ارادة تمام خواندم‌. مي‌پرسيد پدرم چه نوشته بود؟ تصاويري از هتل‌هاي پاريس به خاطر مي‌آورم‌، بعضي اشعار، بعضي پارادوكس‌ها، بعضي اظهارنظرها. الان خودم را مثل كسي حس مي‌كنم كه پس از تصادفِ رانندگي وقايعي را كه از سر گذرانده به زحمت به ياد مي‌آورد و اگر مجبور هم شود نمي‌خواهد چيز بيش‌تري به خاطر آورد.
آن وقت‌ها كه بچه بودم‌، موقعي كه پدر و مادرم به آستانة دعوا مي‌رسيدند، يعني هنگامي كه يكي از آن سكوت‌هاي مرگ‌آور شروع مي‌شد، پدرم براي عوض كردن حال و هوا فوري راديو را روشن مي‌كرد و موسيقي باعث مي‌شد سريع‌تر حوادث پيش آمده را فراموش كنيم‌. من هم با يكي دو حرف كه كاركردي همانند موسيقي داشته باشد، موضوع را عوض مي‌كنم‌! همان‌طور كه مي‌دانيد بيش‌ترين سؤالي كه از ما نويسنده‌ها مي‌پرسند اين است‌: چرا مي‌نويسيد؟ مي‌نويسم چون از درونم مي‌جوشد! مي‌نويسم چون نمي‌توانم مثل بقيه كاري عادي انجام دهم‌. مي‌نويسم تا كتاب‌هايي مثل آن‌هايي كه من مي‌نويسم نوشته شوند و من بخوانم‌. مي‌نويسم چون از دست همة شما، از دست همه عصباني‌ام‌. مي‌نويسم چون خيلي دوست دارم تمام روز در اتاقي بنشينم و بنويسم‌. مي‌نويسم چون با تغيير دادن واقعيت است كه مي‌توانم واقعيت را تاب بياورم‌. مي‌نويسم چون مي‌خواهم همة دنيا بداند من‌، ديگران‌، همة ما در استانبول‌، در تركيه چگونه زندگي كرديم و چگونه زندگي مي‌كنيم‌. مي‌نويسم چون بوي كاغذ و قلم و مركب را دوست دارم‌. مي‌نويسم چون به ادبيات و هنر رمان بيش از هر چيزي اعتقاد دارم‌. مي‌نويسم چون عادت كرده‌ام‌. مي‌نويسم چون از فراموش شدن مي‌ترسم‌. مي‌نويسم چون از شهرت و توجه خوشم مي‌آيد. مي‌نويسم چون مي‌خواهم تنها بمانم‌. مي‌نويسم تا شايد بفهمم چرا از دست همه‌تان‌، از دست همگي اين قدر عصباني‌ام‌. مي‌نويسم چون دوست دارم خوانده شوم‌. مي‌نويسم تا اين رمان‌، اين نوشته‌، اين صفحه‌اي را كه شروع كرده‌ام تمام كنم‌. مي‌نويسم چون همه انتظار دارند بنويسم‌. مي‌نويسم چون مثل بچه‌ها به بي‌مرگي كتابخانه‌ها و باقي ماندن كتاب‌هايم در قفسه‌ها اعتقاد دارم‌. مي‌نويسم چون زندگي‌، دنيا و همه چيز بسيار زيبا و حيرت‌آور است‌. مي‌نويسم چون تبديل كردن زيبايي و غناي زندگي به كلمات كاري لذتبخش است‌. نه براي تعريف كردنِ داستان‌، بلكه براي بافتن داستان است كه مي‌نويسم‌. مي‌نويسم تا از اين احساس نجات پيدا بكنم كه هميشه جايي براي رفتن هست‌، اما ــ درست مثل توي خواب ــ نمي‌توانم به آن‌جا بروم‌. مي‌نويسم چون هيچ جوري خوشبخت نمي‌شوم‌. مي‌نويسم تا خوشبخت شوم‌.
پدرم يك هفته بعد از آن كه چمدانش را در دفتر كارم گذاشته بود، مثل هميشه با پاكتي شكلات در دست (فراموش كرده بود 48 سال دارم‌) دوباره پيشم آمد. مثل هميشه در بارة زندگي‌، سياست و موضوع‌هاي خانوادگي صحبت كرديم و خنديديم‌. در همين حين چشم پدرم به جايي افتاد كه چمدان را گذاشته بود و فهميد كه آن را برداشته‌ام‌. چشم در چشم شديم‌. سكوت شد. به او نگفتم كه چمدان را باز كرده‌ام و كوشيده‌ام دفترهايش را بخوانم‌. چشمم را به جايي ديگر گرداندم‌. اما او فهميد. من هم فهميدم كه او فهميده‌. او هم فهميد كه من فهميده‌ام كه او فهميده‌. اين فهميدن‌ها چند ثانيه‌اي بيش‌تر طول نكشيد. چون پدرم آدمي با اعتماد به نفس‌، راحت و خوشبخت بود: مثل هميشه لبخند زد. موقعي هم كه مي‌رفت حرف‌هاي دلنشين و جسارت‌بخشي را كه هميشه مي‌زد، مثل پدري خوب‌، دوباره تكرار كرد.
مثل هميشه از پشت سر نگاهش كردم و به خوشبختي‌اش غبطه خوردم‌.
اما داستانم قرينه‌اي ديگر نيز دارد كه همان روز به خاطر آوردم‌. 26 سال قبل از آن كه پدرم چمدانش را به من بسپارد، 22 ساله كه بودم‌، تصميم گرفتم همه چيز را رها كنم و رمان‌نويس شوم‌، خودم را در اتاقي حبس كردم‌، چهار سال بعد اولين رمانم جودت بيك و پسرانش را تمام كردم و نسخة تايپ شده‌اش را با دستي لرزان به پدرم دادم تا بخواند و نظرش را به من بگويد. نه فقط به اين دليل كه به ذوق و فكرش اعتماد داشتم‌، بلكه چون برخلاف مادرم با نويسنده شدنم مخالفت نكرده بود، برايم خيلي مهم بود كه تأييدش را بگيرم‌. آن هنگام پدرم با ما نبود، در جايي دور بود. بي‌صبرانه در انتظار بازگشتش ماندم‌. دو هفته بعد كه برگشت‌، دوان دوان در را به رويش باز كردم‌. پدرم هيچ حرفي نزد، اما چنان در آغوشم گرفت كه فهميدم از رمانم خيلي خوشش آمده‌. چند لحظه سكوت كرديم‌، هر دو خيلي احساساتي شده بوديم‌. پس از مدتي پدرم اعتمادش را به من يا به اولين رمانم با لحني اغراق‌آميز و پرهيجان به زبان آورد و گفت اين جايزه را كه امروز شادمانه پذيرفته‌ام‌، روزي خواهم گرفت‌.
البته پدرهاي ترك معمولاً به پسرانشان مي‌گويند «روزي پاشا خواهي شد!» پدرم هم اين حرف را كه روزي نوبل خواهم گرفت بيش‌تر براي روحيه دادن به من گفته بود.
پدرم در ماه دسامبر سال 2002 درگذشت‌.
اعضاي محترم آكادمي سوئد كه مرا شايستة اين جايزة بزرگ دانسته‌ايد، مهمانان گرامي‌، امروز خيلي دلم مي‌خواست كه پدرم در ميانمان بود.

***
شب اورهان پاموك ... اينجا
شب ولفگانگ آمادئوس موتسارت ... اینجا
شب ویرجینیا وولف... اینجا
شب بهرام بیضایی... اینجا
شب فرانتسوبل ... اینجا
شب مولانا ... اینجا
بخارا؛ موزه ادبیات ایران - دیدار با علی دهباشی ... اینجا

tadaneh AT gmail DOT com