پدرم دو سال قبل از مرگش چمداني كوچك به من داد كه پر بود از كاغذها و نوشتهها و دفترهايش. مثل هميشه با لحني شوخ و بشاش گفت كه ميخواهد پس از او، يعني پس از مرگش، آنها را بخوانم. با كمي خجالت گفت: «يك نگاهي به اينها بينداز و ببين چيز به درد بخوري بينشان هست يا نه. شايد بعد از من انتخاب كني و منتشر كني.» در دفتر كارم، بين كتابها بوديم. پدرم مثل كسي كه بخواهد از شرّ باري عذابآور خلاص شود، اينور و آنور ميرفت و پي جايي ميگشت كه چمدانش را بگذارد. بعد چيزي را كه دستش بود بيسروصدا در گوشهاي دور از ديد گذاشت. به محض اين كه اين لحظات فراموشناشدني كه هر دومان را خجالتزده كرده بود به سر آمد، هر دو به نقشهاي هميشگيمان، به نقش شخصيتهاي شوخ و مسخرهكن و آسانگير برگشتيم و احساس راحتي كرديم. مثل هميشه در بارة آب و هوا، زندگي، مشكلات پايانناپذير سياسي تركيه و بيآن كه زياد ناراحت شويم در بارة نقشههاي پدرم حرف زديم كه اغلب شكست ميخوردند.***
شب اورهان پاموك ... اينجا
شب ولفگانگ آمادئوس موتسارت ... اینجا
شب ویرجینیا وولف... اینجا
شب بهرام بیضایی... اینجا
شب فرانتسوبل ... اینجا
شب مولانا ... اینجا
بخارا؛ موزه ادبیات ایران - دیدار با علی دهباشی ... اینجا
جایزه جلالآلاحمد
جایزه هوشنگ گلشیری
نسل چهارم
نسل سوم
نسل دوم
نسل اول
معرفی کتاب
فرهنگ مردم
شبهای بخارا


هر نوع تاييد يا تخريب افراد و نهادها در وبلاگها و سايتهاي اينترنتي به نام نویسنده این وبلاگ، كذب محض و غيرقابل استناد است. تادانه هرگز در هيچ وبلاگي پيغام نمیگذارد