دوشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۶
گزارشی از بیستمین نمایشگاه کتاب تهران و یادداشتی بر کتاب "هفت+یک"
دیروز از نمایشگاه که بیرون آمدم حسرت با من بود که چرا از آدم‌هایی که در نمایشگاه دیدم و سلام و علیکی رد و بدل شد و گاهی بیشتر و به قول الموتی‌ها "یه‌لنگ‌پا"‌ ایستادن، عکس نگرفتم که این موبایل‌های سونی اریکسون، عکس‌های خوبی می‌گیرند. هزار بار به خودم گفتم که فلانی به تو چه ربطی دارد آخر که مثلا در نمایشگاه کتاب ، چون فلانی را دیدی اینجا گزارش بدهی. چرا عکس از او بگذاری؟ اصلا به تو چه مربوط که در فضایی که باید شخصی تو باشد، دیگرانه‌ای کرده‌ای.
با این حال همیشه پاسخ گفته‌ام بسیار خرسندم که مثلا در مراسم تشییع جنازه منوچهر آتشی به جای گرفتن عکس از جنازه آتشی و خیل تشییع‌کنندگان، از نویسنده‌ها و شاعران و منتقدان و اهالی فرهنگی عکس گرفتم که به این مراسم آمده بودند. فکر می‌کنم عکس بیش از پنجاه نفر از اهالی فرهنگ را در اینجا بتوانید ببینید.
بعد هم این یادداشت‌های گهگاهی من. دیداری که داشتم. حرف‌هایی که رد و بدل شده و ...
دوستی برایم دیروز ایمیل زده بود که "چه خوب کردید عکس‌های سفرتان به شمال را فرستادید. عکس آقای علی عبداللهی را زیاد دیده و کارهایشان را خوانده بودم اما از آقای علیرضا حسنی آبیز با این که هر دو مجموعه شعرشان را خوانده‌ام عکسی ندیده بودم و آقای حسین چهکندی‌نژاد را اصلا نمی‌شناختم." این ایمیل مصمم کرد باز به نوشتن و عکس گرفتن و سفر و سفرنوشت و ...
بگذریم.

دیروز از نمایشگاه کتاب که بیرون آمدم خواستم بنویسم دیروز در نمایشگاه این‌ها را دیدم و کیف کردم و حرف زدم و ... : حافظ موسوی، فریاد شیری، امیرمهدی حقیقت، علی عبداللهی، حسین چهکندی‌نژاد، علیرضا بهنام، روجا چمنکار، بهاره رضایی، محمد عزیزی، منوچهر کریم‌زاده ، علی موسوی گرمارودی، منوچهر احترامی، سعید آذین، مصطفی مستور، پیام یزدانجو، مهدی یزدانی خرم، جواد ماه‌زاده، مسعود لواسانی، محمد‌هاشم اکبریانی، یاسین نمکچیان، نیما تقوی، فرزین شیرزادی، مصطفی خلجی، سید افشین امیرشاهی و ... تعداد زیادی از دوستان و آشنایان دوره دانشکده را دیدم و دوستانی از خوابگاه کوی دانشگاه که یکی دکترای باستان‌شناسی می‌خواند و دیگری فوق‌لیسانس فلسفه گرفته و بیکار است و از زنجان آمده و تهران دنبال کار می‌گردد و ...
می‌بینید نمایشگاه کتاب فقط نمایشگاه کتاب نیست.

خوبی خدا (حقیقت) و دو کتاب از حسین چهکندی‌نژاد

دیروز از نمایشگاه کتاب که بیرون آمدم تصمیم گرفتم درباره کتاب‌های حسین چهکندی‌نژاد، فریاد شیری، امیرمهدی حقیقت، آذردخت بهرامی و مجله رودکی بنویسم که همه را دیروز در نمایشگاه کتاب به دست آوردم. به غیر کتاب خانم بهرامی که به لطف مهدی یزدانی خرم و پسر آقای کیاییان ( شرمنده من اسم کوچکش را نمی‌دانم و فقط کاوه را از نزدیک می‌شناسم) به دستم رسید، باقی به لطف دوستان بود که امید لااقل بتوانم در اینجا معرفی‌شان کنم.

دو كتاب از فرياد شيري و يك كتاب از آذردخت بهرامي

دیروز ... کتاب امیرحسین خورشیدفر و حامد حبیبی را برداشتم که بخرم اما بعد پشیمان شدم که مدتی است کتاب مرجع فقط می‌خرم و چند سالی است به دلیل کار در مطبوعات و اینترنت، همه کتاب‌ها به دستم می‌رسد و اگر می‌بینید کتابی معرفی نمی‌شود به این دلیل است که نویسنده یا شاعرش کم لطفی کرده است. بعد به ذهنم رسید بیایم روی سر در تادانه بنویسم که اینجا بنده ‌منزل است اما کلبه درویشی است و ناقابل دوستان. گاهی که دلتان گرفت، اتراق بفرمایید!
دیروز در نمایشگاه کتاب بیشتر کتاب‌هایی در زمینه "گیل و دیلم"‌شناسی و قصه‌های عامیانه نقاط مختلف ایران و اسماعیلیه الموت و قهستان خریدم و البته "کلیدر" را که هرگز طی سال‌های گذشته پولش را یک‌جا نداشتم. امسال هم به لطف بن ‌کتاب‌هایی که در روز اول نمایشگاه و به دلیل میزگرد "ادبیات و رسانه" به دست آوردم، این همه ولخرجی کردم.
راستی دیروز برای اولین بار طی چهارده سال گذشته، اصلا رغبت نکردم به بخش کتاب‌های عربی سر بزنم. نمی‌دانم چرا. ولی نرفتم. هر سال وقتی به نمایشگاه می‌رفتم مدام از این غرفه به آن غرفه می‌رفتم و کیف می‌کردم از بودن در آن فضا، اما امسال نرفتم و شاید هم اصلا نروم.

کتاب کورش ضیابریاما مهم تر از همه... دیروز که از نمایشگاه کتاب برگشتم و رسیدم خانه، ساینا بسته ای را به دستم داد که می‌خواهم حالا درباره آن کتاب و صاحبش بنویسم.
بسته را باز کردم. سه جلد کتاب "هفت+یک" بود؛ مجموعه گفتگوهای کورش ضیابری با نویسنده‌ها. اعتراف می‌کنم نتوانستم خوشحالی‌ام را پنهان کنم و زودی یک جلد کتاب را به ایرنا دادم و یک جلد را به زن برادرش که اصالتا گیلانی است و به ایرنا گفتم یادت میاد سه سال پیش این آقا کورش زنگ می‌زد.
گفت:‌همون پسره چهارده ساله هه؟
گفتم: آره.
بعد به زن برادر ایرنا گفتم: برو صفحه 97 رو ببین!
دید. تعجب کرد که چرا گفتگو کننده، گفتگویی را که با او انجام شده گذاشته. گفتم این را ول کن. نگاه کن به عنوانش " کورش ضیابری، جوان ترین خبرنگار جهان". خندید. دیدم دارد از این که درباره همشهری اش حرف می‌زنم دچار سرشاری می‌شود و پزیدگی!
داشت می‌خواند و بلند هم می‌خواند: "‌او جوان ترین خبرنگار جهان، عضو فدراسیون جهانی روزنامه نگاری، عضو انجام روزنامه نگاران جوان جهان، همکاری مستمر با گیلان امروز، همکاری با نشریات مات شات هندوستان، همکاری با نشریه اپینیونز، چاپ کتاب خانه ای بر فراز تپه، در دست داشتن دو کتاب زیر چاپ، بهترین خبرنگار سال‌های ..."
ایرنا گفت:‌ یوسف اون وقت‌ها که این آقا زنگ می‌زد خیلی بهش اعتماد به نفس می‌داد.
گفتم اعتماد به نفس نبود. داشتم حسادت خودم را پشت حمایت کردنم پنهان می‌کردم. نه حسادت به کورش ضیابری که پدرش مدیرمسوول هفته‌نامه‌هاتف گیلان و مادرش، فوق لیسانس ادبیات و سردبیر همین هفته‌نامه است، حسادت به این که من هم کاش در این سن و سال چنین امکانی داشتم و جدا از آن ... درگیری‌ام با 14 سالگی خودم بود و این که حالا که او این امکان را دارد، خود سال 68‌ام را حمایت کنم. این بود که شماره تلفن هرکسی را می‌خواست بهش می‌دادم و تعریف می‌کردم ازش. تعریف از نوجوان 14 ساله ای که بهتر از 14 سالگی بسیاری از اهالی ادب و فرهنگ زندگی می‌کند.
ناشر ضیابری، پشت جلد کتاب نوشته: "پیشنهاد این گفتگوها را نخستین بار یوسف علیخانی طرح کرد و کورش موفقیت‌های خود را در فعالیت‌های مطبوعاتی مدیون راهنمایی‌های او می‌داند."
نشر فرهنگ ایلیا که مجموعه گفتگوهای کورش ضیابری با " اسدالله امرایی، شهرام رحیمیان، یوسف علیخانی، ناصر غیاثی، علی قانع، مدیا کاشیگر و جواد مجابی" را در 111 صفحه و در شمارگان 1100 نسخه و قیمت 1500 صفحه منتشر کرده،‌ گزافه نوشته درباره من و مطمئن هستم کورش ضیابری اندکی غلو کرده. یادم هست کورش ضیابری تماس گرفته بود بخاطر مجموعه داستان "قدم‌بخیر مادربزرگ من بود"‌که تازه منتشر شده بود با من گفتگویی انجام بدهد. من هم که این انرژی را در او دیدم گفتم کاش هر کاری می‌کنی به این فکر کنی که دست آخر از میان این همه، چه چیزی بیرون خواهی آورد. گفت چطور؟ گفتم تجربه کتاب "نسل سوم" من را در نظر بگیر، اوایل همینطورکی بود اما بعد مصمم شدم کتابی از میان آن گفتگوها دربیاورم و درست که هرگز نتوانستم ناشری پیدا کنم که آن 3200 صفحه را منتشر کند و از میانش 300 صفحه به نشر مرکز دادم و منتشر شد و باقی همچنان در بایگانی خانه‌ام مانده، اما می‌دانستم دارم چکار می‌کنم. با گفتن این‌ها به نوعی به او اعتماد به نفس می‌دادم.
دیگر خبری از کورش خان نشد و بعد دیدم دارد همینطورکی کار می‌کند. با شهرام رحیمیان و ناصر غیاثی گفتگو کرده که نویسنده مهاجر است. با جواد مجابی مصاحبه کرده که نسل دومی است. مدیا کاشیگر نسل سومی و من و علی قانع، نسل چهارمی مثلا. اوایل که این‌ها منتشر می‌شد گفتم خب توجیه اش برای گفتگو با ناصر غیاثی و علی قانع شاید گیلانی بودن‌شان بوده.
خوشحال بودم که این روند ادامه دارد و این پسر دارد کارهایی می‌کند. الان هم خوشحالم که این کتاب را اگرچه اینطور، باز در دست دارم و نگاهش می‌کنم، اما کاش کورش ضیابری اندکی با صبر و تامل بیشتر پیش می‌رفت. نمی‌دانم این هفت به اضافه یک یعنی چه؟ اول فکر کردم لابد خودش را جزو نویسندگان دانسته و با بقیه شده هفت نفر و اسد که مترجم است آن به اضافه یک به شمار می‌رود بعد دیدم نه. نباید اینطور باشد و بعد فکر کردم هفت نفر گفتگو شونده هستند و یک خودش است که گفتگو کرده. که باز در این صورت اسدالله امرایی مترجم و دوست خوب من در این فهرست چکار می‌کند؟ یا ما شش نفر اینجا در چه کاریم؟
یکی از نقاط قوت اصلی کتاب، امانتداری کوروش ضیابری است. یادم نمی‌رود در گفتگوی خود من (صفحه 42 این کتاب) می‌پرسد:‌ "عزیز و نگار شما هم به تازگی به اینجا (گیلان) رسیده،‌ تا جایی که من خوانده‌ام،‌محشر است. یعنی بیش از این هم می‌تواند محشر بشو د. در این اثر واقعا خیلی خوب فرهنگی تاتی الموت و همین اشکورات زیبای خودمان را نیز به تصویر کشیدید ..." من که عصبانی شده ام در پاسخ به او می‌گویم: " متاسفم برای شما که نمی‌دانید عزیز و نگار چه داستانی است ... این داستان خلق من نیست. من تنها تحقیقی روی آن انجام داده‌ام و نسخ مختلفش را بعد از یک و سال و اندی جمع آوری، تطبیق داده‌ام و ... "
کورش این بخش گفتگو را حذف نکرده. نشان داده که از " ندانستن" هراس ندارد. چرا که پس از پرسیدن این سوال و گرفتن پاسخ من، دیگر کورش چند لحظه قبل نیست.
در تمام گفتگوها و بویژه گفتگوی مدیا کاشیگر هم این لحن را می‌بینیم و کورش بی آن که به لحن گفتگوها دست بزند و کم و زیادش کند، آن‌ها را منتشر کرده که من از اینجا دستش را می‌بوسم و امیدوارم داستان‌ها و ترجمه‌هایش منتشر بشود و این گفتگوها را ادامه بدهد که می‌دانم کورش ضیابری، فقط کورش ضیابری نیست، او کسی است که می‌تواند کورش ضیابری بشود. کسی که حالا تازه به‌گمانم 17 سالش تمام شده و من هنوز او را از نزدیک ندیده‌ام و بیش از سه سال است که به شکل تلفنی با او گفتگو کرده و بسیار از او آموخته‌ام. کورش ضیابری یک کپسول انرژی است که هر لحظه به این طرف و آن طرف می‌زند. گاهی در وبلاگنویسی افراط می‌کند و گاهی ... اما خوشبختانه می‌تواند و کاش این کپسول انرژی یک باره منفجر شود و آن وقت ما شاهد یک شاهکار از او باشیم؛ فرقی هم نمی‌کند که این شاهکار چه باشد. منتظر آن روزیم.

tadaneh AT gmail DOT com