شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۶
ديدار با حسن لطفي، نويسنده و فيلمساز
درباره حسن لطفي در همين جا كم ننوشتم مخصوصا بعد از اين كه به طور مشخص در ديدارها به نوشتن خاطرات سفر به شهرهاي مختلف براي گرفتن گفتگو با نويسندگان نسل سوم رفتم.
حسن لطفي بود كه اصلا اين آتش را روشن كرد. شماره اي داد و فيلمي نشان داد كه اين فيلم مال شب جلال آل احمد در دانشگاه علوم پزشكي است با حضور عباس معروفي، منصور كوشان، محمد محمدعلي و رضا جولايي. گفت اين شماره جولايي. اين هم شماره منصور كوشان. بقيه ممكنه شماره شون عوض شده باشه اما كوشان همونجاست در تكاپو.
بعد هم رفتم پيش كوشان و محمدعلي و مندني پور و ... حسن لطفي همين طور مدام حمايت كرد اين كار را و تشويق مي كرد كه از پا نمانم و بروم جلو "كلاس داستان نويسي كه هست. نيست؟"

اما بايد برگردم عقب تر براي نوشتن درباره حسن لطفي:
سال 68 بود. نمايشي نوشته بودم به اسم "حالا نوبت منه" و داده بودم براي بررسي در اداره فرهنگ و ارشاد اسلامي قزوين. خبرم كردند كه بيا. رفتم. حالا كه نگاه مي كنم مي بينم چه بزرگوار بودند آن ها؛هم محمدقلي ها، كارشناس تئاتر و هم تبسمي، مديركل وقت ارشاد كه جواني 14 ساله را تشويق مي كردند.
بعد رفتم در انجمن تئاتر قزوين و مدام مي نوشتم و مي رفتم و مي آمدم. يك روز محمد قلي ها نامه اي برايم نوشت كه توي بايگاني ام هنوز دارمش. نوشته بود: " آقاي حسن لطفي سلام. آقاي يوسف عليخاني از هنرجويان اين انجمن است. لطفا در زمينه فيلمنامه نويسي راهنمايشان كنيد."
بردم به دفتر انجمن سينماي جوان قزوين كه آن موقع در كتابخانه عارف و كنار پارك ملت بود. رئيس وقت انجمن كسي بود به اسم خوشحال. خوشحال گفت صبر كنيد كلاس آقاي لطفي تمام شود بعد معرفي تان مي كنم.
بعد معرفي كرد.
بعد همان جا، كتابي را صاحب شدم كه ده فيلمنامه كوتاه درش چاپ شده بود.
مدام فيلمنامه مي نوشتم و پيش حسن لطفي مي رفتم. بارها در اين ميان شنيدم كه مي گفت داستان چرا نمي نويسي عليخاني. توصيف هايت داستاني است.
بعد داستان نوشتم. سه سالي گذشته بود از سال 68 و سال 71 كه ديگر رئيس انجمن سينماي جوان هم عوض شده بود افتاديم به دست و دامن سيد يحيي عرشي ها كه براي ما كلاس بگذارد. آن وقت ها كلاس هاي انجمن فقط بعدازظهرها تشكيل مي شد و ما محصلان رشته علوم انساني كه بعدازظهر دبيرستان بوديم و صبح ها بيكار، بي نصيب مانده بوديم.
كلاس هم تشكيل شد. ترم اول داستان نويسي و عكاسي و طراحي را گذرانديم با استادي جعفر نصيري شهركي و سيديحيي عرشي ها و زنده ياد ساعد فارسي رحيم آبادي. ترم دوم هم فيلمنامه نويسي بود و كارگرداني و فيلمبرداري و تدوين كه حسن لطفي و مرتضي متولي و مجيد نورالله پور درس مي دادند.
بي آن كه فيلم بسازم، نشستم پشت كنكور و بعد راهي تهران شدم اما از كتابخانه عظيم حسن لطفي بي نصيب نماندم.
نه من كه همه بعد از آشنايي با حسن لطفي راهي خانه اش مي شديم. كتابخانه اي كه با تمام كتابخانه هاي شهر رقابت مي كرد. فقط كتاب هاي در زمينه داستان و فيلم و تئاتر توي كتاب ها ديده مي شد. كتاب هايي كه آرزوي داشتنش، همراه هر روز و هر شب مان بود.
بعد من كه توي بازار قزوين كار مي كردم خجالت مي كشيدم كه حسن لطفي كه آن وقت كارمند بانك صادرات پايين تر از سه راه كورش بود مدام من را خيس عرق و حين كار مي ديد. اما او مدام تشويقم مي كرد.

نمي دانم چرا ولي عجيب مزه آن ديزي اي كه حسن آقا به من داد در ديزي سراي نزديك باغ فردوس تجريش، اصلا يادم نمي ره. از همون اول هم تاكيد مي كرد كه حتما با رضا جولايي گفتگو كنم كه كردم و در هفته نامه ولايت قزوين چاپ شد. بعد يك بار حسن آقا آمد تهران تا با هم برويم پيش رضا جولايي كه انتشارات جويايش در دزاشيب است.
نه پيش رضا جولايي كه خيلي ديگر نام "حسن لطفي" مجوز آشنايي مان بود.

اولين داستانم را حسن لطفي سال 74 چاپ كرد و اولين كسي بود كه از چاپ اولين داستانم در مجله آدينه تبريك گفت و اولين كسي بود كه روي كتاب قدم بخير مادربزرگ من بود، نقد نوشت و ... در شب عزيز و نگار هم بود. راستي همين پنجشنبه گذشته هم كه رفتم بالا و جايزه عزيز و نگار را گرفتم و آمدم پايين، اولين كسي كه آمد جلو و تبريك گفت حسن لطفي بود.

حسن لطفي داستان مي نوشت. آن زماني كه شاگردش شدم در انجمن، تازه فيلم "دزد دوچرخه" اش در جشنواره ها سر و صدا كرده بود. بعد دست من را گرفت. بعد دست ما را گرفت اما هنوز داستان هايش را منتشر نكرده بود.

چند سالي بود كه مي نوشتم يك چيزي نزديك به ده سال و با اين احوال خانواده ام خبر نداشتند، اولين داستانم در روزنامه جام جم كه چاپ شد و خودش داستاني مفصلي دارد به اين ترتيب كه راضيه تجار داستان "آن كه دست تكان مي داد زن نبود" را از من گرفت و وقتي چاپ شد ديدم به اسم ديگه اي چاپ شده است. يك چيزي كه كلمه "زن" نباشد مخصوصا زني كه دست تكان مي داده! اما به هر تقدير اين داستان چاپ شد و بعد عمويم زنگ زد. بعد پسرعمويم زنگ زد. بعد مادرم و بعد پدرم و بعد برادرهايم و بعد ... كه "تو مگه درباره ميلك چيزي نوشتي؟" گفتم چطور؟ گفتند كه عمو فيض الله من كه توي دانشگاه علوم پزشكي است گفته.
عمو را كه ديدم گفت خانم زهرا دربهاني نژاد، فيلمساز و همكار عمو بهش گفته.
خانم دربهاني نژاد همسر آقاي حسن لطفي است.

گذشت تا سال 82 كه اولين مجموعه داستانش با عنوان "روايت اول" به وسيله نشر ققنوس منتشر و با استقبال روبه رو و همان سال جزء ده كانديداي كتاب سال جمهوري اسلامي شد.
بعد كتاب "درس هايي درباره فيلمنامه نويسي"اش را نشر ققنوس منتشر كرد كه شنيده ام اين روزها تجديد چاپ شده.
چند روز قبل كه صدايش را در راديو فرهنگ شنيدم از خوشحالي توي پوست خودم نمي گنجيدم و به مردي فكر كردم كه از سال 63 و با تشكيل شدن انجمن سينماي جوان قزوين و وارد شدن به عرصه نوشتن و فيلمسازي، چند نسل از بچه هاي قزوين را زير بال و پرش، پرواز داده، كسي كه حتي خودش قزويني نيست.
***

حسن لطفي ديدار با حسن لطفي ... اينجا

گفتگو با راديو فرهنگ (محسن حكيم معاني)
بخش اول ... اينجا
بخش دوم ... اينجا
بخش سوم ... اينجا

چند عكس... اينجا

گفتگو با روزنامه جام جم ... اينجا
در نشر ققنوس ... اينجا

ديدارهاي تادانه اي ... اينجا

tadaneh AT gmail DOT com