جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۶
به مهستی و سپنتای کوچکش | احمد موسوي
" تجربه ای که من را ویران نکند، و از میان نبرد، نیرومندم می کند". (نیچه)

دوشنبه بیستم خرداد، ساعت نه و نیم صبح.
تلفن زنگ می زند.
- الو...!
- سلام احمد آقا!
- سلام "ساقی" جان! حالت چطوره؟
- وای احمد آقا! ببخشید، تنها هستی؟
- آره، تنهام. مهناز سر کاره، مهتاب هم، در مدرسه.
اندوه از صدای ساقی پیدا بود. وقتی فهمید تنها هستم، نفسی تازه کرد. صدایش کمی بلند تر شد. به همان نسبت، اندوه و بغض نیز، در صدایش آشکارتر. با کمی تانی گفت:
احمد آقا! خبر بدی دارم، "سعید"، شوهر "مهستی...
- چی... سعید....؟
- آره.... ایست قلبی.....
- کی ...؟ چطور....؟
- صبح روز چهارشنبه... تنها در خانه....
- مهستی و سپنتا.....؟
- آنها، انزلی بودند.....
- چرا حالا.... پس از یک هفته....؟
- آخه نمی خواستیم مهناز.....
- ...........................

* * *
گوشی را گذاشتم. گیج و منگ شروع به قدم زدن کردم. از راهرو به آشپزخانه، آشپزخانه به اتاق خواب، از اتاق خواب به سالن، و مجددا به راهرو. التهاب و بغض، همه ی وجودم را مچاله کرده بود.
اندوه مرگ ناباورانه ی سعید، سنگینی آوار غمی که بر شانه های مهستی فرو نشسته بود، اندیشه ی فرو افتادن سنگینی این آوار، بر جسم و جان سپنتا، پسر چهار ساله ی سعید، ، تمام ذهن و جان مرا، در هم فشرده بود. اگر چه مرگ سعید، شانه هایم را به لرزه در آورده بود، اما من، همزمان، در زیر سنگینی آن، سنگینی آوار دیگری را، بر دوش می کشیدم.
با مهناز چه باید می کردم؟
نه مرا دیگر، یارای آن بود که، قاصد مرگ باشم، و نه مهنار را طاقت شنیدن آن. در این سال های تبعید، در طول پنج سال، این سومین بار بود که من، پیام رسان مرگ می شدم. نخست، خبر مرگ منیژه، خواهر چهل و پنج ساله اش، دومین بار، خبر مرگ مهرزاد، برادر چهل و دو ساله اش، و اینک، مرگ سعید، شوهر خواهر همسرم و باجناق چهل ساله ام.
در بیست و هشت سال گذشته، مرگ صدها تن از یاران و عزیزانم را، از نزدیک تجربه کرده ام. بسیاری از آنان را، در واپسین لحظه های زندگیشان، در آغوش گرفته¬ام. آخرین بوسه های وداع را بر گونه هایشان نشانده و بدرودشان گفته ام. بسیاری دیگر را، تنها، یاد و خاطراتشان را، در آغوش کشیده ام. و چه بسیار، در خلوت خود، بر غریبانه مردنشان، که" عاشق ترین زندگان" آن دیار بوده اند، گریسته ام. اما، در این سال های تبعید، در آن هنگام، که خواسته ام خبر مرگ عزیزی را، به همسرم بدهم، ساعت¬ها، رنج برده ام، در زیر فشار و سنگینی لحظه ها¬ی انتقال خبر، آوار شده ام، تا توانسته ام، خبری را که خود، در طول یک دقیقه، از طریق تلفن با خبر شده ام، به همسرم برسانم.
دو تجربه ی گذشته، آنچنان برایم، تلخ و دردناک بودند، که در دل، آرزو می کردم، دیگرهرگز، پیام رسان خبر مرگ عزیزی، نه فقط برای مهناز، که برای هیچ عزیز دیگری نباشم.
در دو تجربه ی گذشته، با مشورت و یاری دوستان دیگر، از آنان خواسته بودم، در لحظه ی انتقال خبر، در خانه ی ما، و در کنار من باشند. اینبار بر این تصمیم بودم، تمام اندوه و سنگینی آن لحظه های رنج را، به تنهایی، به تجربه بنشینم.
به دوستی مشترک زنگ زدم. با شنیدن خبر، آه از نهادش بلند شد. پیشنهاد داد، که او خود، به مهناز زنگ بزند و خبر را به او منتقل کند.
قبول نکردم. از او خواستم ساعت شش بعد از ظهر، که مهناز در خانه است، به من زنگ بزند و خبر مرگ سعید را به من بدهد. می خواستم ذهنیت مهناز را برای شنیدن خبر آماده کرده باشم.
ساعت شش، تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. در اتاق را بستم. و آنگاه شروع به صحبت کردم. گاها، بی توجه به حرف های آن طرف خط، کلماتی را، بلندترتکرار می کردم. بیمارستان....! کی....؟ وخیم.....؟ هیچ امیدی نیست....؟
می خواستم مهناز، قسمتی از حرف های تلفنی مرا، بشنود. بی آنکه بداند چه اتفاق مشخصی افتاده ، یا، چه کسی در بیمارستان خوابیده است. حتا نمی خواستم بداند، چه کسی آنطرف خط است.
در میان بغض و خفگی دست و پا می زدم. انگار خبر را نه صبح، که هم اکنون، تازه در حال شنیدنش هستم. سنگینی خبر مرگ سعید، همانند صبح بر شانه هایم، آوار شده بود.
دقایقی بعد، از خانه بیرون زدم. به جنگل نزدیک خانه مان، پناه بردم. ساعت هشت برگشتم. دخترکم در حال خوابیدن بود. بوسیدمش و منتظر ماندم، تا دخترکم – مهتاب شب های زندگیمان- به خواب رفت.
ساعت از نه شب گذشته بود. مهناز پشت کامپیوتر نشسته بود. صدایش کردم.
- مهناز! بیا بنشین، می خوام باهات حرف بزنم.
مثل فنر از روی صندلی جهید.
- چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
حس غریبی داشت. انگار تمام چند ساعت گذشته را منتظر این لحظه بود. پریشان حالی او، نفس را در سینه ام بند آورد. با کمی مکث، گفتم:
- به نظر تو عجیب نبود، روز جمعه، که تولد "مهتاب" بود، هیچکدام زنگ نزدند؟
از جایش بلند شد. سرپا ایستاد. بغض گلویش را می فشرد. تمام تنش می لرزید.
- احمد....هیچی نگو..... نمی خوام چیزی بشنوم...... وای!.... نمی تونم..... دیگه طاقت ندارم. ..... احمد.....احم...د....احم........د! هیچی نگو! هیچی.. .ن...گو! هی....چی.........!
مثل روح سرگردان شده بود. می نشست، بلند می شد، دراز می کشید. و مدام با بغض و گریه تکرار می کرد:
- هیچی نگو، نمی خوام بدونم..... چه اتفاقی افتاده . طاقت ندارم....
شانه ها و پشتش را نوازش می کردم، بی آنکه یک کلمه حرف بزنم. صدایم برایش، نا قوس مرگ شده بود. سکوت مطلق من، مایه¬ی بی خبری و دلخوشی او بود. او در مکالمه ی من، کلمه ی بیمارستان را شنیده بود. پس هنوز می توانست امید داشته باشد.
یک ساعت گذشت. برای اینکه ذهنش را متمرکز کرده باشم، گفتم:
- بهتره به مهستی زنگ بزنی!
- گفتم هیچی نگو!...نمی خوام .....چیزی بشنوم!.............وای....سپنتا!......وای .....سعید!......وای......

نمی دانم لحظه ها و ساعات چگونه گذشتند. ساعت دوازده شب شده بود. بغض کرده پرسید:
- ساعت شش، چه کسی زنگ زد؟ ساقی بود، نه؟
- آره، ساقی بود.
- چی شده؟ چه بلائی آومده؟
- مهستی و سپنتا، در انزلی بودند. سعید، تنها در خانه... . صبح روز چهار شنبه، مهستی به سعید زنگ می زنه، کسی گوشی را ور نمی داره. به موبایلش زنگ می زنه، باز کسی جواب نمی ده، ......
- همه ی این صحبت ها، در تلفن ساعت شش بود؟
- من به مهستی، زنگ زدم ......
- بعد از تلفن ساعت شش، تو که با کس دیگری، صحبت نکردی.
- ساقی صبح زنگ، و من، همان موقع با مهستی، تماس گرفتم......
- پس تلفن ساعت شش چی؟... حتما یک اتفاق دیگری هم افتاده؟...
- تلفن ساعت شش را فراموش کن.
در حالت بغض و گریه، تبسمی بر لبانش نشست. نفسی کشید و گفت:
- پس تلفن ساعت شش، همه¬اش فیلم بود.

روی تخت دراز کشیده بودیم. پس از آن سکوت چند ساعته ی من، پس از آن بی قراری¬ها، سوختن و پرپر زدن¬های مهناز، آرامش غمگنانه¬ای، بر جانش نشسته بود. با اشک و آه، یکریز سوال می¬کرد. می¬خواست، هر آنچه را که من شنیده بودم، برایش باز گو کنم. حالا، او هم می¬دانست چه فاجعه¬ای بر سر مهستی، آوار شده است. اکنون هر دو، به بی قراری سپنتا، فکر می¬کردیم، که هر غروب، سعید را، در نگاه مهستی جستجو خواهد کرد.
* * *
در هنگام مرگ منیژه، دخترمان مهتاب، هنوز سه سالش نشده بود، و طبیعتا، چندان چیزی از مرگ و اندوه نشسته بر فضای خانه را، احساس نمی کرد. در زمان مرگ مهرزاد، به هفت سالگی نزدیک شده بود. پس از چند روز، وقتی علت شلوغی خانه را فهمید، با اعتراض به من و مهناز گفت: چرا من، آخر از همه، با خبر شدم که دائی مهرزاد به آسمان رفته است؟ و حالا، درست دو روز بعد از مرگ سعید، او هشت سالگیش را، پشت سر گذاشته بود. از تولد سپنتا، تا به امروز، که نزدیک به چهار سال گذشته است، سپنتا، آنچنان در ذهن و جان مهتاب، ریشه دوانده است، که ایران، برایش مصادف با نام سپنتا شده است.
* * *
روز سه شنبه، وقتی مهتاب را از مدرسه گرفتم، بیرون از مدرسه، از او خواستم کمی بنشینیم. با تعجب پرسید:
- واسه چی بابا؟
- ببین دخترم! من فکر می کنم، تو آنقدر بزرگ شده ای که لازمه، آنچه برای مامان و بابا، اتفاق می افته، تو هم از آن با خبر بشی. امروز مامان، حالش زیاد خوب نیست. تو باید بدونی چرا، تا بتونی به مامان کمک کنی.
مثل آدم بزرگ ها، نگاهم می کرد. احساس بزرگی و غرور، در چشمانش موج می زد. از من پرسید:
- چی شده بابا؟
- پدر سپنتا، رفت به آسمون!
- بابا! چطور شد که پدر سپنتا مرد؟
پیش از اینکه بغضش بشکنه، در آغوشش گرفتم. دو چرخه ها را، بر داشتیم و به سوی خانه رکاب زدیم.
وارد خانه شدیم.
بعد از تلفن های صبح من، نخستین دوست ما، خود را به مهناز رسانده بود. مهناز با چشم های قرمز شده، همین که آمد به مهتاب بگوید، امروز کمی مریض است، مهتاب، خود را به مادرش رساند.مادرش را از پشت بغل کرد. با دستان کوچکش، پشت مهناز را نوازش کرد، گفت:
- مامان! من همه چیز را می دونم. نمی خواد چیزی بگی. بابا همه چیز را برام تعریف کرده.
احساس غرور و بزرگی، آنچنان در جانش ریشه دوانده بود که، دیگر جائی برای نشستن اندوه مرگ بابای سپنتا، در وجودش باقی نگذاشته بود. اجازه گرفت، و برای بازی با دوستانش به بیرون دوید.
* * *
کتاب شوقات ، را ورق میزنم. متل ها و قصه های مردم استان مرکزی، که سعید با همکاری افشین نادری، با تلاش شبانه روزیشان، به گردآوری آن همت کرده اند. سعید سه سال پیش، کتاب را، برایمان فرستاده بود. و اینک، تنها وغریبانه مردن سعید، همانند پتکی، بر سرم فرود آمده بود. زخم کهنه ی "وطن غریبی"، دوباره در جانم سر باز کرده بود.
نزدیک به دو دهه، احساس تلخ "وطن غریبی" جانم را به خود فشرده و سرانجام راهی دیار تبعیدم کرده بود. در این سالهای تبعید، می رفتم که، احساس "وطن غریبی" را به فراموشی بسپارم. یعنی احساس تلخ بودن و زیستن در کشوری، که از آن "من" بود، اما هیچ چیزش از آن من نبود.
با مرگ غریبانه¬ی سعید، آنهم با سال¬های زندگی پر بارش، که وجودش، گرما بخش جمع یارانش بود، دوباره، سوزش زخم طناب "وطن غریبی" را، بر شانه¬های خود احساس می کنم. طنابی که یک سرش بر استخوان کتفم فرو نشسته است، و سر دیگرش، بر شانه¬های یاران نادیده ام، گره خورده است. تا ما را، با "درد مشترک"، به هم آوائی، و فریاد مشترک، بکشاند.
شنیدن خبر مرگ سعید، برایم بسیار سخت بود. اما مرگش را پذیرفته¬ام. همانند مرگ صدها عزیز و یاران گم شده ام، در آن غریب آباد. چرا که، سال¬هاست، واقعیت سنگین مرگ را در کنار زندگی، پذیرفته¬ام. اگر چه، در این سال ها، با همزیستی در کنار مرگ زندگی کرده ام، اما هرگز به آن خو نگرفته¬ام.
چرا که، دوشا دوش مرگ، زندگی همچنان جاریست. شادی، امید، زیبائی و رهائی، در وجود کودکانمان، موج می زند. زمستان مرگ، واقعیتی است بر زندگانی انسان. همانند بهار، که جان می دهد، کنار پنجره، یاس پیر را.
نگذاریم زمستان مرگ، ما را بشکند. بگذار اندیشه مان، با بهاران و در همراهی با پرواز پرندگان بال بگشاید. که کودکانمان، خود پرندگان تیز پرواز فردایند. نگذاریم، تجربه ی مرگ، ویرانمان سازد. از مرگ پلی سازیم، برای نیرومند شدمان، از برای شکستن مرگ.
26 / خرداد / 86
سوئد - احمد
***
عكس‌هاي مهر 84 ... اينجا
عكس‌‌هاي شب عزيز و نگار - بهمن 85 ... اينجا
عكس‌هاي تشييع جنازه در قم - 17 خرداد 86... اينجا
عکس‌های سومین روز رفتن سعید - مسجدالرضا ... اینجا

سوگ‌سروده "علیرضا روشن"‌ برای سعید موحدی ... (Mp3) و (متن)

يادداشت محسن فرجي ... اينجا
يادداشت جواد عاطفه ... اينجا
یادداشت حسین نیازی ... اینجا
یادداشت آرین دنیازاد ... اینجا
يادداشت ماكان مهرپويا ... اينجا
یادداشت تادانه ... اینجا
يادداشت احمد موسوي ... اينجا

گفتگوي واحدي با موحدی ... اينجا
چند بازی از روستای محمد آباد ... اينجا
دو نكته درباره داستان‌هاي عاميانه ... اينجا
فرهنگ عامه در محلات (كتاب آماده انتشار) ... اينجا
صاحب گاو زرد - خديجه دلاوري - سعيد موحدي (ادبیات شفاهی)... اينجا

نشر آستانه و طرح هاي ناتمام ... اينجا
آخرین نشست نویسندگان نسل پنجم ... اينجا
درباره "عافيتگاه"‌غلامحسين ساعدي ... اينجا

شب عزيز و نگار ... اينجا

سعید موحدی" محقق ادبیات عامه درگذشت
خبرگزاري مهر و جام جم آنلاين
مراسم بزرگداشتي در مسجد الرضا(ع) ... خبرگزاري فارس
موحدي

tadaneh AT gmail DOT com