پنجشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۶
خودمان شده‌ایم بازیچه یک داستان

موحدي

همين چند روز تعطيلات كه من رفته بودم آمل تا در مراسم درگذشت پدر باجناقم شركت كنم، سعيد موحدي سكته مي كند. زن و بچه اش خانه نبوده اند. تمام مي كند.
برادرش مي گويد زنگ مي زنند مي بينند خبري ازش نيست. مي روند مي بينند رفته آشپزخانه چاي درست كند كه همان جا دمر مي افتد.
همين چند روز پيش در آمل گفتم 32 سال از سنم گذشته بود و هيچ وقت فكر نمي كردم مرگ اينطور سرزده بيفتد توي خانواده و دوستانم و از مرگ پدربزرگم، اوس ولي نمدمال در خرداد 85 همه چيز شروع شد.
بعد خيلي ها از ميلكي ها مردند. بعد خيلي از فاميل در قزوين مردند. خيلي از اقوام مردند ولي هيچ وقت فكر نمي كردم كسي مثل "سعيد موحدي" اينطور زود تنهايمان بگذارد.
كمتر از يك ماه قبل زنگ زد كه بروم انتشارات تازه پا گرفته اش. رفتم كنار سينما سانترال ميدان انقلاب. چهار تا كتاب تازه درآورده بود. داشت روي انجيل كار مي كرد. بعد از قصه هاي عاميانه اي گفت كه جمع كرده و از نظمي كه به خودش داده تا كارهاي عقب مانده اش را جمع و جور كند. از "عزيز و نگار" گفت كه متن سخنراني اش در شب عزيز و نگار را داده به علي دهباشي تا در بخارا منتشر بشود.
قرار بود از اول تابستان كار مشتركي را با هم شروع كنيم. از درگيري من و مرتضي كربلايي لو ناراحت بود و مي خواست هرجور شده اين درگيري تمام بشود.
گذشت تا امروز... يعني يك ساعت قبل... كربلايي لو "اس ام اس" زد كه "سلام. سعيد موحدي در بيمارستانه و حالش وخيمه." زود زنگ زدم گفتم كجا؟ كي؟
گفت بيا با هم بريم . نزديك ميدان امام حسين هست.
نيم ساعت پيش زنگ زدم كه مي خوام خبرش رو در تادانه كار كنم. كم آدمي نيست سعيد. زد زير گريه.
گفتم: كي؟ كجا؟
گفت برادرش گفته ديروز. سكته كرده. امروز هم مي برنش قم دفنش كنن.
هيچي ندارم بگم. هيچي ندارم بنويسم. باور نمي كنم. فكر مي كنم دارم مي نويسم و قرار نيست همه نوشته ها واقعي باشه. يعني همه چيز به همين جا ختم مي شود؟
اگر نشه؟ سپنتا، پسر چهار ساله اش؟
مهستی، زنش؟
دوستانش؟
خدايا چطور خبر بدم به جماعت؟
سعيد! كاش اينقدر خوب نبودي. كاش اين يك شوخي باشد. كاش!

ادامه:
داستاني دارم به اسم "خيرالله خيرالله" در مجموعه اولم "قدم‌بخیر مادربزرگ من بود" که داستان این است:‌ با مرگ زنی در میلک، مرگ و میر در روستا رونق می‌گیرد و هر لحظه یکی می‌میرد تا این که ... "

حالا دارم فکر می‌کنم دارد این داستان سر خودم می‌آید.
با مرگ "اوس ولی" پدربزرگم در خرداد پارسال، همین‌طور مرگ است که می‌آید و مدام مرگ و مرگ و مرگ. بعد از پدربزرگم، "سیدمحمدتقی میرابوالقاسمی" در بهمن پارسال رفت و امسال را هم با مرگ عموی همسرم آغاز کردم. بعد از آن هم شاهد مرگ شوهر خاله‌ام، مشدی معصومه، شکوه آریایی‌پور و پدر باجناقم و بعد ... "سعید موحدی" ...

tadaneh AT gmail DOT com