شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶
از سبز ِ صدای سبزه و قرمز ِ زوزه‌ی ِ گرگ | علیرضا روشن
عليرضا روشنعجالتا همین قدر بگویم که این نقش ها که هدایت می‌زند قلابی نیست و قلاب نینداخته است برای ماهی، که ماهی‌ها با دم و با باله‌ی ِ خود به تور ِ خوش نقش ِ این صیاد افتاده‌اند.
فهم کارهای او انگار فهم فرش ایرانی سخت است. قشنگی‌شان ابتدا به ساکن معلوم نیست از چیست و همه را که می‌بینی انگار یکی بیشتر ندیده‌ای. من هر وقت کارهای او را می بینم می‌پرسم راه ِ مقصد ِ نقاشی‌های ِ هدایت کدام است و خب از هر راه که می‌روم به یک جا می‌رسم. انگار یال‌های کوه که در قله متحد می‌شوند. گویی همان نقش ِ اساطیری ِ چهارگوش ِ متساوی‌الاضلاع ِ باستانی ِ زمین که در دل گردی آسمان محاط است.
هدایت کرد است. شهروند سرزمین صخره و هزاره. آیا رنگ مفرغین پرنده‌های او از این نیست؟ بارها پیش چشم ِ کودکی‌هایش دوک ِ پنبه و پشم ریسیده‌اند، برای گلیمی تازه و جاجیمی نو. آیا قرمزی‌ها و سبز ِ نقش‌های او از این نیست؟ زنانی را دزیده دیده که عصمت ایشان انار روییده بر کنگره‌ی صخره‌ها بوده است. آیا از این نیست سرخی ِ شرمناک نگاره‌هایش؟ دست‌افشانی قدیسان ِ باکره را دیده است، پنهان در سایه‌سار ِ بلوط‌های ِ کهن. آیا از این نیست که اناث ِ آثار او نه زن که مادرانند؟
او بر فرش خسبیده است و از فرش برخاسته است، و از این است که آثار او را نه چپی معلوم است نه راستی. زیر ِ این قاب‌ها، همان زبر آن‌هاست و بالای ایشان پایینشان. این سخن از مولانا است که کلید گم کرده را تا کلید جوید، چپ بباید گشتن و راست بباید جستن. تا کلید را بیابی زیر را می گردی و زبر را و چپ را و راست را. چون کلید یافتی نه زیر بماند نه زبر، نه چپ بماند و نه راست، که تو یافته‌ای!
فرش ایرانی کلید ِ جسته است که نه راست او معلوم است نه چپ او. قرینه‌ای متعالی که او را از هر سوی که ببینی نبینی الا یکی و آن همان ترنج ِ منتشر. فرش ایرانی را قلبی است نام او ترنج، که از بطن و از دهلیز او هزار بافته و شاخه، همچون هزار رگ و مویرگ که از قلب آدمی، در کناره‌ها و جوارحش دویده‌اند و از این است که قلب را بی رگ قلب نتوان گفت و رگ، قلب که نباشد کی باشد؟
هدایت با فلس ِ نقره‌ای ِ فانوس، دروازه‌ی ِ شب را گشوده است، بر فرش خسبیده است، بر سینی ِ مرصع ِ قلمکار چای نوشیده است، بر مخده‌ی بته جقه لمیده است و در ترمه‌ی پر نقش کفن آرام خواهد گرفت. او قرمز را از پس تابش رقصان علاءالدین دیده است و سبز را در لرزش شعله‌ی کم جان هیزم و هیاهوی گرگان کوهستان کشیده است. عجب نیست گفتن این که این قرمزهای لکه لکه‌ی نقش‌های او صدای گرگ می دهند؟ آیا برای دین کارهای او تنها باید دید؟ نباید شنید؟
هدایت زاده‌ی خاکی ست که نقره را با سنباده نو می‌کنند و بر نفتْ خسبیده، هیزم آتش می‌زنند برای گرما. او چه چیز را نو می‌تواند کرد جز میراث ِ مکرر ِ تنهایی ِ سرزمینش را؟

اول ِ فصل ِ خورشید ِ 1386

عکس‌های روز افتتاح نمایشگاه ... اینجا
نقاشی‌های رضا هدایت در گالری اثر ... اینجا
از سبز ِ صدای سبزه و قرمز ِ زوزه‌ی ِ گرگ - علیرضا روشن ... اینجا

نمایشگاه
به روایت مانا ... اینجا
به روايت پندار ... اينجا
به روایت هاشم‌زاده ... اینجا
به روایت شاهجهانی ... اینجا

دیدار با رضا هدایت، نقاش، ‌داستان‌نویس و استاد دانشگاه ... اینجا

وبلاگ رضا هدایت ... اینجا
سایت رضا هدایت ... اینجا

رضا هدایت

tadaneh AT gmail DOT com