شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵
جلسه كتابي به همت سه خواهر و یک برادر و مادرشان

سلام
سلام
ما يه ان جي يو هستيم
خب؟
آقاي لطفي و قانع و فرجي هم مي آيند؟
خب؟
شما هم لطفا بياييد
خنده ام گرفته بود. باز ان جي يو. آنقدر از اين كلمه بدم مي آيد كه حد ندارد. گفتم بعد اسم برنامه تان چيه؟
عروج آسماني
گفتم بدتر. با خودم فكر كردم باز از اين جلسات دولتي است كه براي بيلان كاري دارند زحمتي مي كشند در اين روزهاي هفته كتاب! روزهاي توجه به اهالي قلم! و... روزهاي جلسه پشت جلسه
گفت بخدا به هيج جا وابسته نيستيم
گفتم خيالم راحت باشد؟
گفت بله
بعد هم گفت در سالن كتابخانه عمومي امام خميني قزوين در خيابان دانشگاه برگزار مي شود برنامه؛ ساعت چهار روز پنجشنبه بيست و پنجم آبان ماه
پيش از اين دو بار به اين سالن رفتم. يك بار وقتي ساعد فارسي رحيم آبادي رفت و ما رفتيم كه برش گردانيم و نتوانستيم و فقط من يك يادداشت خواندم
يك بار هم در مجله شفاهي اداره ارشاد قزوين كه يكي از داستان هام را خواندم. برنامه را نادر ميرزايي برگزار كرده بود و مثل هميشه منظم بود و خشك؛ مثل سربازخانه ها
اين بار اما با ترديد رفته بودم. واقعا اين ها كي هستند؟ به كجا وابسته اند؟ هيچ نشاني از مقامات رسمي و مسوولان دولتي قزوين نبود. ما دير رسيديم. من و ايرنا و ساينا و مريم رئيس دانا رفته بوديم؛ مي دانيد كه رئيس دانا اصالتش بويين زهرايي است و قزويني
فكر كرده بودم جلسه ساعت چهار و نيم است و آرام مي راندم بعد هم ورودي قزوين قارقار كلاغ باعث كشيده شدن من به بادامستان ها شد. وقتي به خودم آمدم كه ديدم هيچ كلاغي نمانده در آن اطراف و ساعت پنج شده است؛ يعني يك ساعت از برنامه عقب افتاده بوديم
رفتيم، خوشبختانه به رتيم تمام جلسات، نه قزويني كه كشوري كه هميشه نيم ساعت دير شروع مي شود تازه شروع شده بود تا سخنراني اول جلسه و اهداف برگزاري و غيره تمام بشود ما رسيديم. هنوز نفس نفس مي زدم كه صدايم كردند براي خواندن داستان
داستان "ملخ هاي ميلك" را خواندم؛ يكي از داستان هاي مجموعه زير چاپم اژدهاكشان
تمام صندلي هاي سالن پر بود. هيچ وقت يادم نمي آيد اينطور اين سالن و يا سالن هاي ديگر را پر ديده باشم. اغلب هم زن بودند و سياه؛ رنگي ديده نمي شد در آن ميان؛ همه چادر به سر بودند يا مانتو به تن و همه هم سياه. فكر مي كنم فقط ايرنا و ساينا و مريم رئيس دانا رنگ جلسه را از سياهي درآوردند
حسن لطفي و محسن فرجي نشسته بودند به غير از آن ها هيچ كس را نمي شناختم. يادي كردم از ابراهيم فرخمنش، معلم تئاترم كه سه سال پيش فوت كرد و جمشيد شمسي پور، شاعر كه خانه اش در نوجواني پاتوق ما بود؛ من و حبيب و هرمز و ابراهيم و زنده ياد ساعد فارسي رحيم آبادي، نقاش كه دنياي تازه اي را به من نشان داد
داستان را خواندم و آمدم پايين
مريم رئيس دانا رفت و داستانش را خواند: جزيره اي در دل تهران بزرگ
محسن فرجي اما داستان تازه نياورده بود
تجربه تازه ديگري كه در اين جلسه داشتيم اين بود كه بدون موضوع از ما دعوت كردند براي ميزگردي در سالن شركت كنيم؛ مريم رئيس دانا، حسن لطفي، من و محسن فرجي و علي قانع
جلسه عجيبي شد
رئيس دانا درباره موضوعي صحبت كرد كه خبرنگارهاي روزنامه ولايت قزوين و خبرگزاري ايرنا از او پرسيده بودند: درباره كتاب و كتاب خواني
حسن لطفي چند خاطره گفت از كتاب و آدم هاي كتابخوان و تجربه هاي شخصي اش
من هم يادم را بردم به سال ها قبل و وقتي در ميلك بوديم؛ معلم دوم ابتدايي مي گفت هر كسي بعد از تمام شدن كلاس ها كمك كند براي تميز كردن حياط دبستان و بعد هيمه بياورد بهش كتاب مي دهد و من اولين كتابم را همان وقت خواندم
بعد خاطره دومم اين بود كه وقتي آمديم شهر سال شصت و دو بود. پدرم روزي سه تومن به من خرجي مي داد. جمعه ها را هم حساب نمي كرد و سر هفته پول شش روز را مي داد مي شد هيجده تومن و من كتاب رابيسنون كروزئه را ديده بودم كه بيست و دو تومن و پنج ريال بود و كلي التماس كردم از كتابفروشي هجرت در خيابان منبع آب قزوين تا به من قرض بدهد كه هفته بعد برايش ببرم
وووو
محسن فرجي حرف هاي خوبي زد و اين كه كاش بچه هاي شهرستان براي مدتي هم شده از شهرشان بيرون بروند و دنياهاي تازه را تجربه كنند
علي قانع هم داستاني خواند
يك اتفاق جالب ديگر اين جلسه هم اجراي كنسرت بچه هاي دوره ابتدايي بود. باور نكردني بود. به قدري سر ذوق آمدم كه فيلم گرفته ام از آن ها. يكي سنتور مي زد. يكي مي خواند. يكي ني مي زد. دخترخانمي كمانچه مي زد و دختر ديگري ضرب
سنتور پسربچه اولي و آواز پسربچه دومي ديوانه ام كرد. باورم نمي شد چطور آنقدر هماهنگ كار مي كردند
ياد سال هفتاد و سه افتادم كه سال اول دانشگاه بودم و در دبتسان نمونه مردمي صداقت، گروه تئاتري داشتم؛ نمايشنامه يه لقمه نون را كه نوشته بودم و به طور ريتميك از دانه تا نان را براي بچه ها روايت مي كرد با بچه هاي سوم و چهارم و پنجم ابتدايي روي صحنه بردم. نمايش خوبي بود. منتخب استان هم شد
وقتي كنسرت بچه ها را ديدم يك دفعه فكر كردم راستي آن بچه ها كه آن طور آن سال در نمايش يه لقمه نون آواز مي خواندند مخصوصا ورسه اي، دانش آموز كلاس پنجم ابتدايي الان كجاست؟ بايد قاعدتا الان دانشجو باشد سال دوم يا سوم ؛ دلم گرفت
جلسه كتاب و كتابخواني و ديدار با نويسندگان برتر ادبيات داستاني شهر قزوين خيلي خوب برگزار شد و جالب تر اين كه اصلا روشنفكري نبود مثل جلسات ديگر كه اهالي ادبيات يا فرهنگ جمع مي شوند. مردم عادي بودند همه. همه كتابخوان بودند و اين موقعيت مناسبي براي بروبچه ها بود كه شايد خيلي ها اصلا آن ها را نمي شناختند
كنجكاوي ام را نتوانستم پنهان كنم دنبال اين موضوع را گرفتم كه چه كس يا كساني اين جلسه را پشتيباني كرده اند. من فقط خانم چگيني را مي شناختم كه به من زنگ زده بود. بعد فهميدم دو خواهر ديگرش هم در جلسه كمكش مي كنند
و سر آخر اين كه وقتي آن همه كتاب جايزه دادند و از ما تقدير كردند؛ با كتاب هاي جلد اول و دوم تاريخ اسلام و جلد دوم تاريخ سينما و هنر جديد، از خانم چگيني پرسيدم اين جلسه را با حمايت كي برگزار كردين؟
گفت خودمان
و بعد خودش و دو خواهر و برادر آرام و مادر مهربانش را نشان داد و
همه ما خيره مانده بوديم؛ هم من، هم محسن فرجي، هم مريم رئيس دانا، هم حسن لطفي و هم علي قانع
و چه مي توانستيم بگوييم؟ جز دست مريزاد

***
گزارش اين جلسه به روايت مريم رئيس دانا ... اينجا
***
براي ديدن عكس هاي شهر كلاغ ها هم اينجا را كليك كنيد
tadaneh AT gmail DOT com