شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶
شب فريدون مشيري برگزار شد
شب « فريدون مشيري ، مضمون پنجاه و هشتمين شب از شب هاي مجله بخارا بود كه عصر روز پنج شنبه 29 شهريور در تالار ناصري خانه هنرمندان در حالي برگزار شد كه نه تنها جاي خالي براي نشستن نبود بلكه جاي ايستادن و نشستن روي زمين هم نبود و عده ي زيادي تا پايان مراسم را به صورت ايستاده دنبال كردند. هوشنگ مرادي كرماني ، صديق تعريف ، پروين سليماني ، ترانه مسكوب ، عليرضا رئيس دانا ( مدير نشر نگاه ) ، محسن باقرزاده ( مدير نشر توس ) ، علي جعفريه ( مدير نشر ثالت ) كاوه كيائيان ( نشر چشمه ) رضا يكرنگيان ( مدير نشر خجسته ) مخدره آموزگار ، سپيده جديري ، علي عبداللهي ، اصغر نوري ، احمد وكيليان و گروهي از هنرمندان عرصه موسيقي و شعر و سردبيران نشريات از حاضرين اين مراسم بودند.

در آغاز برنامه بيتا رهاوي شعر هميشه ماندگار « كوچه » را با همراهي پيانوي ماني باستاني پاريزي دكلمه كرد و سپس علي دهباشي با عنوان زندگي سه نسل با شعر مشيري از اين شاعر پرآوازه ايران سخن گفت « بيش از نيم قرن است كه شعر فريدون مشيري در فضاي شعر ايران و فارسي زبانان جهان حضوري خاطره انگيز دارد. حضوري كه در هر برهه ا خاطرات خاص خود را براي ما تداعي كند.

فريدون مشيري در بهترين توصيف از زمره شاعراني است كه مستقيماٌ با عواطف آدمي سر و كار دارد و به شدت از نوميدي دوري كند و به انسان اميدوار است.

سروده هايش نگاه شاعري است كه رنج و دردش به ابعاد جهان وسعت و عمق دارد و بازتاب آن به لطافت انديشه و زيبايي و رواني كلام آميخته است .

آشنايي مشيري با سنت هاي شعر فارسي كه با خلاقيت هاي نو در شعر فارسي همراه است وي را داراي زباني شفاف ، زلال و ساده كرده است كه در برخي از وجوه شعرهايش فاخر نيز هست .

شعر مشيري با موسيقي پيوندي تنگاتنگ دارد و آهنگ كلام و اوزان موسيقيايي عنصري اساسي در شعر وي به شمار مي رود . لذا اين جنبه شعر مشيري در ميان شاعران نوپرداز كمتر بديل داشته و حتي مي توان ادعا نمود كه در كنار سايه يگانه است و به همين دليل اشعار وي مورد استقبال ترانه پردازان قرار گرفته است . قريب به نيم قرن پيش مرحوم امير جاهد نخستين كسي بود كه بر روي اشعار مشيري ترانه « در ملك ايران » را كه با صداي جاوداني قمرالمولك وزيري اجرا شد آهنگ ساخت . از آن پس تا كنون بيش از بيست و هفت ترانه بر روي اشعار مشيري ساخته و يا اجرا شده است .

سه نسل با « پر كن پياله را » ، « بهارم دخترم » ، «‌بوي باران » ، «‌آخرين جرعه » ، « دلاويزترين » ، « از نگاه ياران » ، « كوچه » ، « آخرين جرعه اين جام تهي » و ترانه هاي ديگر زندگي كردند.

در شخصيت مشيري ، بيش از هر چيز ، احساساتي لبزير از عشق به ايران ، تاريخ ، هنر و فرهنگ ايران موج مي زند . اشعاري كه به مناسبت هاي ملي ، حماسي و تاريخي سروده است گواه اين شور و عشق وي است . « خروش فردوسي » ، « نيايش » ، « ريشه در خاك » و دهها نمونه ديگر از سروده هاي مشيري است كه سرشار از عشق شاعر به ايران و فرهنگ ايراني است و دكتر عبدالحسين زرين كوب چه به درستي گفته است كه : « ... به خاطر همين وجدان پاك انساني ، همين عشق به حقيقت و همين علاقه به ايران و فرهنگ ايراني است كه من فريدون را مخصوصاٌ در اين سال هاي اخير ، هر روز بيش از پيش در خور آفرين يافته ام ، به گمان من فريدون شاعري واقعي است ـ شاعر واقعي عصر ما . هنرمندي بي ادعا ، شاعري خردمند ، و فرزانه اي كه ايراني بودنش هم او را از دلواپسي براي سرنوشت انسان ، براي آينده انسانيت و براي دنياي فردا مانع نمي آيد ... »

اينك در آستانه هشتاد و يكمين سالروز تولدش ما دوستدار اين شاعر منادي مهر و دوسي گرد هم آمده ايم و بي مناسبت نيست كه اگر سروده اي را كه او خطاب به عزيز از دست رفته اي گفته است مورد خطاب خود فريدون مشيري قرار دهيم گه گفت « تو نيستي كه ببيني چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاري است / چگونه عكس تو در برق شيشه ها پيداست / چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است / هنوز پنجره باز است / تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري / درختها و چمن ها و شعمداني ها / به آن تبسم شيرين / به آن ترنم مهر / به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند . تمام گنجشكان / كه در نبودن تو / مرا به باد ملامت گرفته اند / تو را به نام صدا مي كنند . هنوز نقش تو را از فراز گنبد كاج / كنار باغچه ، زير درختها ، لب حوض / درون آينه ي پاك آب مي نگرند. »

پس از آن غلامحسين اميرخاني از فريدون مشيري چنين ياد كرد « ما امروز ، در شرايطي كه هستيم شايد نياز به نگاهي همه جانبه داشته باشيم تا بتوانيم جايگاه درست خود را پيدا كنيم و چوانها نيز بدانند چگونه بايد راه خود را بيابند. همه ما از اين نوع خاطرات شاد و در عين حال غم انگيز در ذهن خود داريم . گر چه در ياد و خاطره ي اين عزيز و نبودنش غمگين مي شويم اما در عين حال شادي و سروري هم در كنار اين غم به وجود مي آيد و اين نيست فقط به خاطر شخصيت اين مرد نيك و او اين روحيه شاد و جالبي كه داشته و همواره در همه محافل رفتارش با مهر و عطوفتي خاص آميخته بود. در طي 15-16 سال دوستي و معاشرت مسلماٌ خاطرات بسياري از او دارم . خيلي از هنرمندان شخصيت هاي پيچيده اي دارند و گاه تمام كساني هم كه در زمينه هاي اجتماعي كار كرده اند نمي توانند تمامي اين ويژگي ها را بازگويند . و در فريدون مشيري ويژگي بسيار ارزشمندي هست . كلام ا و به قلب و عاطفه مخاطب نفوذ مي كند . و امروز كه مي بينم اين همه جوان به اينجا آمده اند بسيار شادمان مي شوم كه جوانان ما چنين ارج گذار هنر و فرهنگ ما هستند.»

سپس همايون خرم از ارتباط تنگاتنگ بين موسيقي ايراني و شعر و ادبيات سخن گفت « و اين ارتباط در حقيقت بسيار تنگانگ است و اكثر مكمل يكديگر مي باشند . اغلب ديده ام كه آهنگي را روي شعري مي گذارند كه شعر را خراب مي كند ، مثل كاري كه اين روزها با اشعار حافظ مي كنند . » و سپس افزود « فريدون مشيري بي آنكه من بدانم در همسايگي من زندگي مي كرد و روزي موقعي كه از منزل خارج مي شدم اين را فهميدم و سپس اين آشنايي به دوستي انجاميد و بعد كه هوشنگ ابتهاج شوراي شعر را در راديو راه اندازي كرد وشاعران ديگري چون سيمين بهبهاني ، فريدون مشيري ، نادر نادرپور در كنار هم جمع شدند كارهاي اساسي در زمينه آهنگسازي انجام شد. ولي نمي دانم چه طور شد كه با وجود اين صميمت هيچوقت آهنگي روي شعرهاي مشيري كار نكردم و اميدوارم بتوانم روزي جبران اين كمبود را بكنم و آهنگي روي يكي از شعرهاي او بنويسم. »

پس از آن فرهاد فخرالديني از سال ها كار و دوستي با فريدون مشيري حكايت كرد « قصد ندارم درباره شعر مشيري حرف بزنم ، همه ما او را به عنوان شاعر ارزشمند مي شناسيم و بررسي شعر او را بايد به محققين واگذار كرد . اما آشنايي من با فريدون مشيري به حدود سي سال پيش برمي گردد ، به سال هايي كه در راديو همكار بوديم ـ در ميدان ارك و آهنگ هايي را با هم كار كرديم . » و سپس آهنگ هايي را برشمرد كه بر روي اشعار مشيري گذاشته « براي دخترم بهار با صداي مرضيه ، سرود بهار با صداي فريدون فرهي ، موج با صداي مرضيه كه بعداٌ توسط شجريان اجرا شد و سپس توسط عليرضا قرباني . اشتياق با صداي سيما بينا ، آخرين جرعه اين جام با صداي مرضيه و سپس عليرضا قرباني ، ياد يار

مهربان با صداي كاوه ديلمي ، و نيايش با صداي شجريان .

سپس پگاه احمدي ويژگي هاي شعر مشيري را چنين برشمرد

من سکوت خویش را گم کرده ام !

لاجرم در این هیاهو گم شدم

من که خود افسانه می پرداختم

عاقبت افسانه ی مردم شدم !

( شعر جادوی سکوت ، از مجموعه ی سه دفتر )

زنده یاد فریدون مشیری ، شاعر مانا و بلند آوازه معاصر ، نزد خواص و عوام ، به عنوان ِ

شاعر اشعار تغزلی ِ پسانیمایی ، شهره است . اشعاری لطیف ، عاشقانه و آهنگین که از

مجموعه شعرهای آغازین مشیری ، نظیر مجموعه ی نخست یعنی " تشنه ی طوفان ،

چاپ 1334 " تا دفترهای بعدی از قبیل " گناه دریا ، 1335 " ، " ابر ، 1340 " ،

" بهار را باور کن ، 1347 " و ... ، زبان ، صنعت ورزی های شاعرانه و موسیقیِ شعر

، همه در خدمت ِ بیانی تلطیف شده ، لیریک و عاشقانه است که در پاره ای موارد نیز ،

به نوعی رُمانتیسم سیاه ، خاطره سرایی یا بیان پند و اندرزگون ، متمایل می شود :

می تپد سینه ام از وحشت مرگ

می رمد روحم از آن سایه ی دور

می شکافد دلم از زهر سکوت !

مانده ام خیره به راه ،

نه مرا پای گریز ،

نه مرا تاب نگاه .

( از دفتر ابر و کوچه )

اما وجه غالب آثار زنده یاد مشیری ، همان وجه رُمانتیک و تغزلی ست که در شعر شاعرانی

نظیر نادرپور، توللی ، ابتهاج ( در پاره ای از سروده ها ) ، رحمانی و تعداد دیگری از

هم عصران او نیز، به عنوان شاخصه ای پررنگ قابل شناسایی ست :

بازو به دور گردنم از مهر حلقه کن

بر آسمان بپاش شراب نگاه را

بگذار از دریچه ی چشم تو بنگرم

لبخند ِ ماه را .

( از دفتر ابر و کوچه )

صدف سینه ی من عمری

گوهر عشق تو پروده ست

کس نداند که درین خانه

طفل با دایه چه ها کرده ست

همه ویرانی و ویرانی

همه خاموشی و خاموشی

سایه افکنده به روزن ها

پیچک ِ خشک فراموشی ...

زنده یاد مشیری پیش از ورود به وزن نیمایی ، به استقبال از شاعرانی همچون حافظ ،

سعدی و باباطاهر در اکثر قالب های کهن شعر فارسی از غزل گرفته تا مثنوی و رباعی ،

طبع آزمایی کرده است :

دل عاشق ، گریبان پاره خوشتر

به کوی دلبران آواره خوشتر

غم دل با همه بیچارگی ها

از این غم ها که دارد چاره خوشتر

یا به عنوان نمونه در این چهارپاره که مصراعي از شعر " آهوی وحشي " حافظ

تضمین شده است :

" دو تنها و دو سرگردان ، دو بی کس "

به خلوتگاه جان با هم نشستند

زبانی بی زبانی را گشودند

سکوت جاودانی را شکستند

شعر فریدون مشیری ، به موازات تغییر قالب ، از کلاسیک به نیمایی ، با تغییرات مشهود

محتوایی نیز توام می شود . تازگی و نوآوری در آفرینش ایماژهای نو و تصاویری که پیش

از آن ، برای مخاطب ، مسبوق به سابقه نبودند ، در شعر او به وفور یافت می شود :

روزگاری ست که پرواز کبوترها

در فضا ممنوع است

که چرا

به حریم حرم ِ جت ها خصمانه تجاوز شده است !

( از مجموعه ی بهار را باور کن ، 1347 )

اغلب مخاطبان آثار مشیری ، معمولا با آثار تغزلی او در پیوند و آشنایی هستند و در نقد و

بررسی آثار او نیز ، کمتر به سایر وجوه ، مثلا شعرهای اجتماعی ، ملی – میهنی ،

سوگ – سروده ها و شعرهایی که ناظر به دغدغه های اجتماعی ست ، پرداخته شده است .

اما مشیری از آغاز کار سرایش ، از این دست سروده ها کم ندارد .

شعر " دیگر زمین تهی است " که در سوگ زلزله ی شهریور 1341 سروده شده است و

در شمار درخشان ترین سروده های فریدون مشیری ست ، در قیاس با اشعار تغزلی ِ شاخصی

نظیر " کوچه " بی گمان کمتر برای مخاطبان آثار او آشناست :

انگار ، خانه ها و گذرهای شهر را

چندین هزار دست

غربال می کنند !

[ ... ]

آوخ ! زمین به دیده ی من بیگناه بود !

آنجا همیشه زلزله ی ظلم بوده است .

( از مجموعه ی بهار را باور کن )

و باز در همین زمینه می توان به شعر بلند " از خدا صدا نمی رسد " از دفتر ابر و کوچه

اشاره کرد :

ای ستاره ای ستاره ی غریب !

از بشر مگوی و از زمین مپرس

زیر نعره ی گلوله های آتشین ،

از صفای گونه های آتشین مپرس .

زیر سیلی شکنجه های دردناک

از زوال چهره های نازنین مپرس .

پیش چشم کودکان بی گناه

از نگاه مادران شرمگین مپرس

تا آنجائی که می سراید :

ای ستاره ، ای ستاره ی غریب !

ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم

پس چرا به داد ما نمی رسد ؟

ما صدای گریه مان به آسمان رسید

از خدا چرا صدا نمی رسد ؟

در مجموعه ی " از دریچه ی ماه " مشتمل بر شعرهای چاپ نشده ی زنده یاد فریدون مشیری

که به همت نشر چشمه و با مقدمه ی جناب آقای حسن کیائیان ، نخستین بار در سال 84 منتشر

شده است ؛ با تعداد بیشتری از این نوع سروده ها روبه رو شدم که چه به لحاظ تنوع قالب و

فرم و چه به لحاظ تنوع مضمون ، بسیار قابل توجه است . از جمله شعرهای شاخص این

مجموعه می توان به شعر " البرز " که در حقیقیت ، منظومه ای با رویکرد به اسطوره های

ایرانی و عناصر ملی – میهنی ست ، اشاره کرد :

البرز سالخورده ، مانند زال ِ زر

موی سپید را

افشانده تا کمر

رنجیده از سپهر

برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر

تا آنجا که می سراید :

سیمرغ سال هاست که از بام قله هاش

پرواز کرده است . »

و در ادامه رضا سيد حسيني از سال هاي دوستي و رفاقت خود با فريدون مشيري روايت كرد و سپس بهار مشيري پيام سروش حبيبي را از پاريس به همين مناسبت قرائت كرد :

فريدون جان سلام،

هشتادويك سالگيت مبارك.

تورا آنجا دررديف اول، ميان دوستان مي بينم، با آن لبخند شيرينت كه درجواب من دستي تكان مي دهي.گل وجودت را نه فقط امروز و نه دراين مجلس حاضر مي بينم و نفس گرمت را حس مي كنم، بلكه هميشه و همه جادر دل ما و دوستانت ،كه در سراسر دنيا چه فراوانند، حاضري ودر همه گرمي وشوق مي دمي و مشام جانمان را معطر مي كني.

از صداي سخن عشق نديدم خوشتر يادگاري كه در اين گنبد دوّار بماند.

به ياد دارم تازه مهندس شده بودم ودر وزارت پست و تلگراف نو خدمت،و تو را گاهي در راهروهاي وزارتخانه مي ديدم . جوان خوشروي پرجنب وجوشي بودي ومي دانستم كه شعر مي گويي ولي ذهن من ، مثل ذهن بيشتر مهندسان دربرهوت كتاب هاي فني سرگردان بود.از شعرچيزي نمي دانستم و به قول تو:

در سينه ام ز عشق نمي جوشيد آن شعله ها كه خرمن جان سوزد.

با تو هم فقط از دور آشنا بودم بعد هارفته رفته به همّت سيد(رضا سيد حسيني) "سيد جان سلام!" پايم به مجله سخن،به اين گلستان شعر و ادب باز شد و با تو هم از نزديك آشنا شدم و آشنايي ما به زودي دوستي و بعد رفاقت شد،تا امروز كه ادامه دارد.

شعرتومرا به دنياي جان مي برد و با رواني و صفاي بي نظيرش مثل جويباري زلال ،با زمزمه ي دلنشينش راه اين بهشت را برايم هموارمي كرد. مسؤليت صفحه ي شعرمجله ي روشنفكرو به گمانم "سفيد و سياه" هم با تو بود واشعاري را كه براي اين دو نشريه مي رسيد مي خواندي واصلاح كردني ها را اصلاح مي كردي تا چاپ شود. وبسيارند جوانان باذوقي كه با كمك وراهنمايي توشاعرشده اند.

تسلط تو برشعرسهل وممتنع و خلاصه طبيعي بود، فقط آموخته نبود. شعربا جانت عجين بود. به ياد دارم كه دراوايل دهه ي پنجاه درراديوهم دربخش شعروهنر مشاوربودي. آن وقت ها برنامه اي بود به نام "گل هاي تازه" (اميدوارم اشتباه نكرده باشم) و سايه، كه خود " آفتابي" است درآسمان شعروهنرما، مسؤليت اين برنامه را به عهده داشت. در يكي از اين برنامه ها استاد شجريان ترانه ي معروف عارف را كه با اين بيت شروع مي شد:

"از خون جوانان وطن لاله دميده از ماتم سروقدشان سرو خميده "

مي خواند و الحق چه خوب مي خواند و من هنوز وقت و بيوقت به آواز دل انگيزش گوش مي دهم وبي اختياراشكي ازشوق درچشم مي آورم. باري اين برنامه به آن صورت به نظرِسايه چيزي كم داشت و اومي خواست شعر ديگري كه با آن مناسب باشد به آن بيفزايد و ازتو هم كه به تصادف سري به او زده بودي خواست كه در اين جست وجو كوششي بكني وتو بي معطلي،چنانكه مدّت ها جست وجو و تأمل كرده باشي و ترانه ي عارف خود بخود به گلستانت برده باشد به دنبال آن گفتي:

« اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز كان سوخته را جان شد و آواز نيامد»

و اين بقدري بجا بود ونتيجه ي آن به قدري متناسب وزيبا از كاردرآمد كه همه تحسينت كردند. توبا اين انتخاب،دو گوهرِ ناب وشاداب راچنان دركنارهم قرارداده بودي كه زيبايي آنها چند برابرشده بود. برق تحسين درچشمان سايه درخشيد و تا مدّتي اين بديهه گويي زيباي تو بر زبان دوستان بود.

يادت مي آيد سالي كه استاد بزرگوارمان دكترخانلري به مناسبت جشنواره ي هنر اسلامي عده اي را از طرف مجله ي سخن به لندن فرستاد؟ تو ومن هم در اين گروه بوديم. هوشنگ طاهري و تورج رهنما و جمال ميرصادقي و محمود تفضلي و ابوالقاسم پاينده و خيلي هاي ديگرهم بودند. ياد همه شان، ازرفته و باقي به خير. تو ومن هميشه دراين سفربا هم بوديم. من آن روزها سر به ليلي و مجنون نظامي گرم داشتم و خيلي چيزهايش را نمي فهميدم و مشكلاتم را از تومي پرسيدم. از جمله اين بيت را كه:

«زان تازه ترنج نو رسيده نظاره ترنج كف بريده»

وتوتوضيح دادي كه اشاره به داستان يوسف و زليخاست. زليخا براي توجيه عشق خود به يوسف، زنان بزرگان مصررا دعوت كرد و كارد و ترنجي به دست هر يك داد وگفت كه آن ترنج ها را ببرند و آن وقت يوسف را به مجلس وارد كرد و زن ها چنان محو جمال يوسف شدند كه به جاي ترنج دست خود را بريدند.

من تا آن وقت نه قرآن خوانده بودم و نه از داستان يوسف چيزي مي دانستم و ديدم كه زبان فقط لغت و قواعد دستوري نيست. زبان و فرهنگ باهم دست درآغوشند و ازآغاز ميان آنها داد و ستدي عميق و دوجانبه بوده است و ازهم جدايي ندارند و شروع كردم به خواندن قرآن با شوق و دقت بسيار،زيرا بهره مند شدن ازآثارادب ،بي دانستن آن وبسياري چيزهاي ديگرممكن نيست. ونيزاين معني برمن روشن شد كه هركس به نسبت فرهنگ خود از چشمه ي آثارهنري سيراب مي شود. ديدم من چشم مي بينم و توچشمه اي كه آينه ي جان است!

حاشيه رفتم امّا گمان مي كنم كه حاشيه ام حشو نبود. باري درآن سفرمن به يكي ديگرازخصايل توپي بردم. پيش ازآن هروقت در اداره خسته مي شدم و ديگر دستم به كار نمي رفت به سراغ تو مي آمدم. ميزت كنارپنجره بود و توهميشه سرت به كار،گرم بود. مرا كنارخودت مي نشاندي وچاي مي دادي و پيپت راچاق مي كردي و من سيگاركي آتش مي زدم و چند دقيقه اي صفا مي كرديم.

اغلب ساعت ده يازده ؛چيزكي براي خوردن هم بود. يك بشقاب انگوريا طالبي يا حتّي نان وپنيروسبزي وخلاصه محفل انسي بود،كه خشكي اداري را ازآن گوشه مي تاراند. سيد هم اگربرحسب اتفاق دروزارتخانه كاري داشت سري به تومي زد تو سرت به كارت گرم بود وما هم با هم گپ مي زديم وتوگهگاه لطيفه اي يا حكايت خنده داري تعريف مي كردي و گرفتگي دلها را صفايي مي بخشيدي. در اين سفرامّا با دل روشن وذوق بذله پردازتو بيشترآشنا شدم. كنارهايدپارك بود كه دونفري قدم مي زديم وتوآهسته آهسته حرف مي زدي وچه شيرين ،عبوسي را از من ِبد عنق دورمي كردي ،چنان كه من ريسه مي رفتم وبراستي خنده ازاختيارم خارج بود، حال آ نكه حتّي يك تبسّم برلبت نمي آمد. وبعدها متوّجه شدم كه هرجا تو درجمع دوستان بودي غريو خنده بلند بود واين نشان ازصفاي دلت داشت.

بعدها كه شعربيشترمي خواندم گاهي ذوقم گل مي كرد و بيتكي مي سرودم و پيش تومي آوردم ، لابد به اميد شنيدن تحسين تو از رواني ِ طبعم. ولي البّته نغمه ي نا سازم سزاوار تحسين نبود و فقط همان داستان كلاغ وكلاغچه بود. توبرادروار واژه اي به جايي مي افزودي ، كلمه اي ازجاي ديگربرمي داشتي ، يا واوي و ويرگولي را جابجا مي كردي و كرمك شبتاب من بدست توگوهر ِشبچراغ مي شد و من حيرت مي كردم و با سروده ي خود پيش اين وآن پزمي دادم.

تابستانها گاهي با ايران همسرم به ديدن حسن وزهره حميدزاده مي رفتيم كنار دريا و باتفاق آنها به سراغ تومي آمديم، به آن خانه اي كه "سرسبزي نيم لحظه اش سبزينه ي هفت سبزه زاربود" و كانون گرم صفا. گاهي دسته جمعي به ديدن سيمين بهبهاني مي رفتيم(سيمين جان سلام!) و در اين محفل انس جوّ صفا و محبّت را غنيمت مي شمرديم و جانمان خرّم مي شد. ياد اقبال عزيزبه خيركه با تو قرين بودومارا به گرمي پذيرا بود و بهاروبابك كه دسته گلهاي نورسيده اي بودند و مثل دو گنجشگ شاد و شاداب خرّمي مي كردند و باغچه را با غوغاي شادمانه شان نشاط مي بخشيدند:

"صداي شادي گنجشگ ها ،صداي بهار،نگاه و ناز بنفشه،تبّسم خورشيد،ترانه خواندن باد،جوانه كردن بيد،صداي كف زدن لحظه ها برا ي بهار..." آنجا اين چيز ها را كه تو وصف كرده بودي مي ديديم وحس مي كرديم! ولي من ازهمان اوّل "بهار" راباور داشتم ومي بينم كه اشتباه نكرده بودم. اميدوارم سرسبزي وجودش بعكس بهار ِطبيعت ديرپا باشد. ازداشتن اين دو دسته گل كيف مي كني هان! بله حق داري! من هم به لطف آنها نسبت به خودم مي نازم.

ما پيش ازانقلاب جوروپلاسمان راجمع كرديم و به غربت رخت كشيديم.ناچار بوديم. وصف حالمان درهمان روزهمان بود كه نادر بعدها مي گفت:" كهن ديارا ،ديار يارا ، دل از تو كندم ولي ندانم كه گر گريزم كجا گريزم و گر بمانم كجا بمانم! " توبعكس مي گفتي:

" من اينجا ريشه در خاكم ، من اينجا عاشق خاك ِاز آلودگي پاكم. من اينجا تا نفس باقيست مي مانم. من از اينجا چه مي خواهم نمي دانم. اميد روشنايي گرچه در اين تيرگي ها نيست من اينجا باز در اين دشت خشك تشنه مي رانم. من اينجا روزي آخر از دل اين خاك با دست تهي گل برمي افشانم. من اينجا روزي آخرازستيغ كوه، چون خورشيد سرودِ فتح مي خوانم و مي دانم تو روزي باز خواهي گشت."

بله،راست مي گفتي! بزودي بازخواهم گشت. گرچه هرگزازآن خاك پيوند نبريده ام .برمي گردم تا بربسترپاك آن خاك عزيز،همچون كودكي برسينه ي مادر،به خواب روم. واي فريدون جان؛ ازموسيوبودن بيزارم. دلم سخت هوايت را كرده.

سالها گذشت. آفتِ جنگ برسرايرانيان نازل شد، كه نابود باد اين آفت. خدا ديگر آن روزها را نياورد. نعره ي بنياد بركن موشك ها را از اين راه ِ دور با گوش جانمان شنيديم و تنمان با تنِ نزديكانمان مي لرزيد ودلمان نگران آنها بود وازامن دروغين اينجامان خجل بوديم وبار آن را بر دوشمان سنگين مي يافتيم. يك هفته به نوروز مانده نامه اي از تورسيد با خط زيبايت:

"باهمين ديدگان اشك آلود ازهمين روزنِ گشوده به دود به پرستوبه سبزه درود."

جايي كه مردم گرفتارنكبت هولناك جنگ بودند وزندگي رنگي نداشت وهمه چيز خاكستري مي نمود تو با شجاعتي راستين، فريدون واربه بهار درود مي گفتي.

من اين كارت را هنوز دارم وآن را نشان ِكتابم كرده ام وهر كتاب كه تمام شد آن را به كتاب بعدي مي سپارم وهرباركتاب را برآن باز مي كنم و چشمم به آن روشن مي شود.

فريدون جان،آخرين بار كه تورا ديدم عجيب سبك شده بودي ولي درچشمان با صفايت همان نورِشوخ جواني برق مي زد. سبك شده بودي تا مثل كبوتري به بيكران آسمان پرواز كني، مثل شعله ا ي گلگون و بي دود راه كهكشاني را پيش بگيري كه وسعت وعظمتش را اين قدر دوست داشتي و درشعرهايت اين همه يادش مي كردي . »

اين مراسم با نمايش فيلمي مستند از فريدون مشيري پايان يافت.












tadaneh AT gmail DOT com