شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۶
حسين آتش پرور كيست؟ | مريم حسينيان
حسين آتش پرورآنها كه قلم، نوشتن ومهم تر از آن، داستان را مي شناسند؛ به يقين با نام " حسين آتش پرور" بيگانه نيستند. نويسنده ي تواناي خراساني كه بيش ا ز 30 سال است نوشتن را آغاز كرده و داستانها ، نقدها و يادداشتهايش را اهالي قلم مي شناسند. مجموعه داستان كوتاه " اندوه" و " رمان بلند " خيابان بهار آبي بود" رهاورد انديشه ي بلند آتش پرور است. دو رمان ديگر اين نويسنده آماده ي چاپ است.
روي گشاده ، خانه گرم و همسر مهربانش سبب مي شود بعد از اينكه مفصل، درباره او مي خوانم زنگ طبقه پنجم آپارتمان خيابان بهار را بفشارم تا سايه هايي را كه در ذهنم باقي مانده است روشن كنم. از اين خانه، هم صحبتي با استاد و مصاحبه مفصلي كه قبل از اين براي نشريه تخصصي " هوا" با او داشته ام خاطره هايي زيادي برايم باقي مانده است.
پاي تلفن پاسخ داده ام كه به خاطر تكميل تحقيقم براي كانون پرورش فكري مزاحم مي شوم و او هرچند معتقد است كه تنها در برهه اي كوتاه براي كودكان نوشته است، اما دعوتم را رد نمي كند.
چاي اول را كه مي نوشم كاغذ و قلم را بيرون مي آورم و سعي مي كنم از نقطه اول شروع كنم. آنچه مي خوانيد حاصل گفتگوها ، دريافتها و مطالعه آثار ديگران درباره اين نويسنده تواناست.

روزهاي كودكي
20/8/1331 در ديسفان گناباد به دنيا آمدم. تا كلاس سوم در ده درس خواندم در دبستان " فرود" . مشق نوشتن برايم خيلي مهم بود. آنوقتها مردم ده گوسفندانشان را به دست چوپاني مي سپردند و رسم بود كه هرشب يك نفر همراه چوپان باشد. نيمه هاي شب احتمال حمله گرگها بود. من كه فقط هشت سال داشتم وقتي نوبتم ميي شد؛ توبره اي به پشتم مي بستم كه پر از گياهي به نام گوش بره بود وبه جاي بالش از آن استفاده مي كردم. يك شب يادم آمد كه مشقهايم را ننوشته ام. دير وقت يود.پاسي از شب گذشته بود كه بدون ترس از گرگها تمام راه خانه را دويدم و از روي درس روباه و خروس يك بار نوشتم.
ا خشكسالي ، كمبود امكانات و بيكاري خيلي ها را راهي شهر مي كرد و خانواده ي ما از قاعده مستثني نبود.


هر كه دارد هوس كرببلا بسم اله
هر كه دارد سر همراهي ما بسم اله
زوار مثل ابر بهار اشك مي ريخت. مادر گفت:" همين جا بايد "‌تپه سلام"‌‌ باشد." خاله مريم تعريف كرده بود كه از آن جا گنبد و گلدسته ها ديده مي شوند.
و چادرش را به روي صورتش كشيد:" يا غريب الغربا. قربان بي كسي است شوم آقا."
برات قوچاني كه وسط ماشين ايستاده بود به يكي از مسافرها گفت:
" گنبد نما بده مشتي!"
زوار خون گريه مي كرد.
مردي كه مرغ و خروس داشت با برات قوچاني بحث مي كرد: " آقاي شوفر چيزي نديدم."
برات قوچاني گفت: " رد انگشتم را بگير تا گنبد را ببيني."
و خنديد. مسافرها همگي در تاريكي و دورهاي دور به دنبال گنبد و گلدسته هاي طلا سرك مي كشيدند. قافله يك پارچه اشك مي ريخت.
اين شاه خراسان به فداي سرت شوم قربان نوجواني علي اكبرت شوم
و حي الا رب كمات كذمان
صداي چاوش از تپه سلام هنوز قطع نشده بود.
از پايين خيابان وارد مشهد شديم. چشم قافله به گنبد طلا و گلدسته ها بود كه برق مي زد.
- السلام عليك با علي بن موسي الرضا
- السلام عليك يا غريب الغربا يا ضعيف الضعفا
- يا ضامن آهو
- السلام يا شاه خراسان مددي كن
- السلام يا سلطان ابوالحسن علي ابن موسي
- يا باب الحوائج
- يا پسر موسي بن جعفر
هرچه به حرم نزديكتر مي شديم،‌گريه ها بيشتر مي شد. بعضي ها زير لب صلوات مي فرستادند....( خيابان بهار آبي بود- صفحه 126)

به مشهد كه آمديم، در دبستان فاتح كه الان در خيابان امام رضاست درس مي خواندم. خانه ما هميشه سرد بود. ناگزير براي گرم شدن، زير لحاف مي رفتم و همان جا مي نوشتم. از همان وقتها دلم مي خواست متفاوت باشم. رنگ اتاقم بر خلاف تمام ديوارهاي خانه، آبي بود.
هميشه پر از جزئيات بودم. مادرم زياد قصه مي گفت.او بخشي از ادبيات شفاهي بود. جزئي نگري اش روي نوشتن من تاثير بسياري گذاشت.
كوچكتر كه بودم دلم مي خواست همه كار بكنم. نقاشي و انواع كارهاي هنري را امتحان كردم و در نهايت، سال آخر دبيرستان متوجه شدم كه دارم مي نويسم. روبروي دبيرستان، خندقي بود كه عده اي آدمهاي درمانده و فقير آنجا زندگي مي كردند. آنها معمولا دور هم جمع مي شدند و باهم درد دل مي كردند. حضور آن جماعت و سرگذشتشان ، جرقه نوشتن را در من روشن كرد.
جريان اصلي نوشتن در من بين سالهاي 49-50 شكل گرفت.
همان موقع بود كه بدون سفارش، داستانهايم را براي روزنامه خراسان مي فرستادم و چهارشنبه 9/1/51 داستان "‌ سپور محله" چاپ شد. وقتي روزنامه را به پدرم نشان دادم، به گمان اينكه من موزع شده ام تنبيهم كرد!
كمي بعد داستان " زندگي " در روزنامه خراسان چاپ شد. براي نوشتن اين داستان زير لحاف رفته بودم. دوربين ذهنم را روي بازار تسبيح زوم كردم. تمام داستان پر از گفتگو و صداست.

آشنايي با كانون
هر روز ظهر كارم اين بود: غذايي را كه مادرم مي پخت به مغازه پدرم تا ناهار بخورد و من پياده راه مي افتادم و راه زيادي مي رفتم.
نمي دانيد چقدر به ماشين ها و موتورسيكلتها و دوچرخه ها نگاه مي كردم، هرچه بيشتر نگاه مي كردم آنها تندتر مي رفتند. هميشه حسرت يك دوچرخه را مي كشيدم، اما چيزي كه به من مي رسيد گرد و خاكشان بود و يا بعضي وقتها كه ماشين ها خاموش مي شدند راننده مي گفت: بيا هل بده و من هل مي دادم و هي به ماشين و صاحب ماشين نگاه مي كردم. خيلي وقتها ماشين كه روشن مي شد تندي مي رفت و چشم من هم تا ان دورهاي دور دنبالش بود، تا جايي كه ديگر گم مي شد و من خسته تر راه مي افتادم. يك روز وقتي كه هل مي دادم ماشين روشن شد و راننده يكهو گاز داد و رفت و من با صورت به زمين خوردم و خون از دماغم روي لباسهايم ريخت و بلند بلند به گريه افتادم و چند تا فحش آبدار به راننده دادم.
وقتي به مغازه مي رسيدم بايد ميوه هايي را كه پدرم براي خانه خريده بود برمي داشتم و روي دوشم مي گذاشتم و پاي پياده راه مي افتادم . و باز به دوچرخه نگاه مي كردم. چقدر دلم مي خواست لااقل يك دوچرخه قراضه داشته باشم، وقتي پنچر شد، پنچري اش را بگيرم ، بادش كنم، پاكش كنم و بعد سوار شوم و ميوه ها و غذاها را روي تركش بگذارم و بعد توي كوچه تند بروم تا از همه جلو بزنم و برادر كوچكم را سوار كنم و او زنگ دوچرخه را بزند و روي دوچرخه ام چراغ دينام بگذارم، شبرنگ بچسبانم ، مثل عليرضا بچه همسايه بغل دستي مان ، و همه آن بچه ننه هايي را كه با دوچرخه شان پز مي دهند، زمين بزنم و سر و رويشان را پر از گرد و خاك كنم.
بيشتر روزها راهم از ميان پارك بود، از زير درختها كه سايه شان آسوده ام مي كرد رد مي شدم. هر روز بچه ها سرسره بازي مي كردند، طناب بازي مي كردند، توپ بازي مي كردند، روي نيمكتها مي نشستند و توي سبزه ها مي رفتند، توي استخر شنا مي كردند، گرگم به هوا و قايم موشك بازي مي كردند، بستني مي خوردند، اما من كار داشتم و نمي توانستم بنشينم يا بازي كنم، راستش نه وقت داشتم ونه پولش را . پدرم پول تو جيبي ام را خودش در قلك مي انداخت تا براي عيدم لباس نيمدار از دستفروشها بخرد و دفتر و كتاب براي اول سالم.
يك روز كه به خانه برمي گشتم چشمم به كتابخانه كانون پرورش فكري افتاد، هرچند دير مي شد اما با خودم تصميم گرفتم و به كتابخانه رفتم.
*
از كتابخانه كه بيرون امدم، ديدم هوا روشن تر است و آن روز با همه ي روزها فرق داشت. ديدم كه قدم از تمام سپيدارها بلندتر است و از همه آنهايي كه توي استخر شنا مي كنند شجاع ترم، حتي مي توانم در درياها و اقيانوسها شنا كنم.
ديدم مي توانم مثل كاكلي كه هر روز در خانه چينه اش مي دهم و طوقي كه قصه اش را خواندم، پرواز كنم ، بروم دورهاي دور وسط ستاره ها بچرخم.
از تمام آهوهاي دشت و پرنده ها بهتر مي توانم بدوم و پرواز كنم و از توكاي قفس بيشتر زور دارم و مي توانم تمام ميله هاي فقس را بشكنم.
از همه ي بچه هايي كه دوست دارند بهار بيايد و آرزوي بهار را دارند من بهار بيشتر دوست دارم.
از همه ي آنهايي كه سرسره بازي مي كنند و بستني مي خورند.
و آزادترم از تمام پرنده هايي كه ديدم و صدايم از صداي همه حتي شاعرها و مرغ حق و آمين هم بلندتر است.
اصلا هيچ چيز حتي ماشين سواري، لباس نو و بستني و شيريني و دوچرخه قراضه و پول و استخر مرا به اندازه ي كتاب خواندن و كاركردن خوشحال نمي كند.

چرا معلم شدم؟
از معلم شدن خوشم مي آمد. از همان موقع آرمانخواه بودم. هميشه سعي مي كردم خلاق باشم. در سربازي هم معلم نهضت بودم. خودم دفتر درست مي كردم و به سربازهاي بي سواد درس مي دادم. الان كه خطم خوب است به خاطر آن موقع است. بعد از سربازي در كارخانه كاغذسازي كار كردم. و بعد در سال 1355 خودم تقاضا دادم كه در آموزش و پرورش استخدام شوم. هنرستان برق درس خوانده بودم. مهندسي برق را شروع كردم و تا فوق ديپلم ادامه دادم. اول تدريسم در مدرسه راهنمايي بودم و بعد وارد دبيرستان شدم.
هميشه با همكاري بچه ها شيوه تدريس ابداع مي كردم. مثلا بعضي وقتها از آخر كتاب شروع مي كردم.

دنياي نوشتن
همراه با تمام فراز و نشيبهاي زندگي، نوشتن همچنان ادامه داشت. هميشه دلم مي خواست خودم را و مردمم را بنويسم. قالب داستان كوتاه و رمان هميشه در ذهن نويسنده هست، منتهي انتخابش مشكل است. رمان به تجربه ها و اندوخته هاي ذهني زيادي نياز دارد.
در كنار كار بزرگسالان چند كار كودك هم انجام دادم. سادگي و صميمانه بودن دنياي كودكان و اينكه دروغ نمي گويند هميشه مجذوبم كرده است. هرچند كار كودك هنوز هم مهجور مانده است اما بزرگان اين سرزمين، مثل جبار باغچه بان، نيما يوشيج و خيلي هاي ديگر كار كودك انجام داده اند.
و شايد همين دغدغه ها بود كه باعث شد، با برخي از دوستان در سال 59 نشريه كوچكي كار كنيم كه شامل‌‌‌‌‌‌ گزارش، معرفي كتاب، قصه، مصاحبه، شعر بود و هر شماره يك معلم را هم معرفي مي كرديم. طرح جلد اين دو شماره را دوست خوبمان رضا كيانيان كار مي كرد.
آن موقع شايد براي اولين بار گروه سني را پايه معرفي كتاب قرار داديم. ما فكر مي كرديم كه همه بچه ها نبايد همه كتابها را بخوانند. بچه ها در گروه سني " الف" و " ب" بيشتر گرايش به ريتم وشعر دارند. هنوز دستنوشته ها و داستان هاي كوتاهي كه براي كودكان نوشته ام حفظ كرده ام.

بخشي از داستان " داداشي را دوست دارم"
داداشي را خيلي دوست دارم؛ به اندازه ي انگشتهاي كوچك هر دو دستش، به اندازه ي تمام موهاي نرمش و حتي از اين ها هم خيلي بيشتر؛‌ به اندازه هوا، آبها وخورشيد....
داداشي امسال به كلاس دوم مي رود اما هنوز به سينما نرفته و به پارك هم نرفته و تلويزيون را هم تماشا نكرده و به شهر بازي هم نرفته و بستني هم نخورده يا شايد خورده باشد. او در قطار مرگ هم ننشسته و از تونل وحشت هم رد نشده و بوق قطار مرگ را هم نشنيده است.
او كتابهايش را دوست دارد اما مريضخانه را اصلا دوست ندارد. پارسال اول سال پايش سوخت، او را به مريضخانه مي برديم، يك فصل گذشت تا پايش خوب شد. يك روز گفت: مادرجان درختها برگ كردند، ساختمانها را ساختند،‌ اما هنوز پايم خوب نشده و از هرچه دكتر و پرستار و بيمارستان است، بدش مي آيد. او حرف آخرش را زد و گفت:" مريضخانه هم مريض است."...

نسل من
اگر چه ديگراني مثل دكتر شفيعي كدكني در كتاب ادوار شعر فارسي، محمد علي سپانلو در نويسندگان پيشرو ايران و حسن ميرعابديني در صد سال داستان نويسي تقسيم بندي هايي ارائه داده اند كه بيشتر جنبه تاريخي و گاه تاريخي ادبي دارد؛ اما آنچه امروز به نسل سوم شهرت يافته اولين بار در سال 1369 توسط منصور كوشان به مناسبت بيست ويكمين درگذشت آل احمد در دانشكده قزوين مطرح شد كه خبر و شرح ان سخنراني را به طور كامل خانم ناهيد موسوي تحت عنوان شب شعر و داستان در كلك شماره 6 منتشر كرد.
داستان نويسي معاصر ما، گونه اي است ادبي كه از اروپا و غرب صنعتي توسط ايراني هايي كه بعد از مشروطه به اروپا رفتند، به ايران امده است. يكي از ويژگي هاي مهم اين نوع ادبي، محور زمان وتكنيك در ان است.ان ها نسل اول داستان نويسان ما را تشكيل مي دهند: جمال زاده، هدايت، بزرگ علوي و چوبك نمايندگان اين گروه هستند.
در اصل تكنيك داستان را از اروپا و غرب گرفتند و با درون مايه اي از سنت ها ، آداب و رسوم، آيين ها و باورهاي ايراني در آميختند. محدوده تاريخي اين نسل تا اواخر دهي 30 مي رسد. نسل دوم داستان نويسي ايران، نسلي است كه تقريبا داستان نويسي ما را تثبيت كردند و اوج كارشان دهه 40 و50 است. ابراهيم گلستان، غلامحسين ساعدي، بهرام صادقي، احمد محمود، سيمين دانشور، جمال ميرصادقي، محمود دولت آبادي و هوشنگ گلشيري جزو شاخص هاي اين نسل حساب مي شوند.
نسل سوم آن گروهي هستند كه در دهه شصت به صورتي جدي و حرفه اي شروع به نوشتن كردند و آثارشان با انديشه منتشر مي شود و تكنيك داستان و محتواي آن از خودشان است و از اين بابت به اروپا و غرب بدهكار نيستند. در برابر شرايط انساني اعم از فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي و سياسي متعهد هستند اما بر آثارشان ايدئولوژي از پيش تعيين شده اي سايه نينداخته است. منصور كوشان اگرچه براي اين گروه محدوده سني قائل نمي شود و بيشتر آثارشان را معيار قرار مي دهد اما حدود سني آنها را در آن زمان چيزي درحدود چهل سالگي مي داند و به عده اي كه نامشان مي آيد اشاره مي كند: رضا فرخفال،‌اصغر عبدالهي ، محمد رضا صفدري، حسين آتش پرور، يارعلي پورمقدم، ناصر زراعتي، رضا جولايي و...
و تاكيد مي كند كه به يقين كسان ديگري هم به خصوص در شهرستان ها هستند كه يا او نمي شناسد ويا اسمشان را به خاطر ندارد.
و اما داستان نويسان معاصر ما در خراسان با نسل قبل از من يعني عباس حكيم، محمود دولت آبادي، رضا دانشور شروع مي شود كه اين ها جزو نسل دوم به حساب مي ايند. در اين جا ما خراساني ها به روايت آقاي كوشان يك نسل كم داريم. پس اجازه بدهيد خلا به وجود آمده را من به اين شكل پر كنم:
ابوالقاسم فردوسي يكي از بزرگترين داستان نويسان جهان در كنار ماست. و ميراث ما خراساني ها ، زبان ، خيال انگيزي، تفكر وداستان پردازي است. داستان نويسان ما در اصل شاعران ما هستند كه از رودكي شروع مي شود. در فردوسي و عطار و خيام و به شكلي در بيهقي و ناصر خسرو و خواجه عبدالله انصاري ادامه پيدا مي كند. ابوسعيد ومولانا را هم در برمي گيرد و تا به امروز كه به مهدي اخوان ثالث مي رسد. پس مي بينيم كه داستان نويسي نه تنها بي ريشه نيست بلكه بعضي از اين بزرگان، جهان را به شگفتي واداشته اند و فرزانگاني چون بورخس را از خود متاثر كرده اند.

خراسان،‌ گنجينه اي از استعدادها
به ناصر خسرو سلام مي كنم. به او كه يكي از آن درهاي درخشان سرزمين مادري مان است. تا يادمان بيايد و قياسي شود به موقعيت ، زمان، مكان و شرايط؛ آن وقت به خودمان بنگريم و ببينيم در كجا ايستاده ايم و در دستهايمان چه داريم.
ناصر خسرو با ان كه اديب بود ، وقتي به خودآگاهي رسيد به ثروت و شغل ديواني پشت كرد. در سن چهل سالگي از خواب برخاست و به راه افتاد و به ميان خطر رفت. از اين شهر به آن ده. اين مسير ناهموار به ان كوه دشوار. به هر كجا كه رسيد سراغ داناترين و فرهيخته ترين مردم را گرفت. اين سفر بروني هفت سال طول كشيد. او نمونه اي از كاشفان و جستجوگراني بود كه قله عظيم خودآگاهي را فتح كرد. بعد از آن بود كه تازه سفر دروني او شروع مي شود. حالا ما كه فرزندان ناصرخسرو هستيم جايمان كجاست؟ آيا به عطش جستجوگراي رسيده ايم؟‌ آيا خودمان را شسته و براي حركت آماده كرده ايم.
از ديروز به امروز مي آييم:
قضيه ي جوان ها به همين سادگي ها نيست. آنچه از ما برمي آيد مثل هميشه در كنارشان هستيم و خواهيم بود و دستشان را همچنان به مهرباني و با دوستي در دستهايمان نگاه خواهيم داشت.
ادبيات امروزه مفهوم خودش را براي خيلي ها از دست داده و از بار خودش خالي گرديده و اسباب تفنن و سرگرمي شده و تنها به كلمه مجردي در خلاء تبديل شده است و همين است كه پوسته ي ظاهر شعر و داستان به سادگي هر كسي را وسوسه مي كند اما وقتي به طرفش مي روند توي تله مي افتند و از هزاران هزار، يكي از اين دام پيروز بيرون مي آيد و مثلا مي شود حافظ يا دهخدا.
براي يك داستان نويس در نگاه اول خلاقيت مهم است، بعد تجربه هايش از زندگي كه دروني شده باشد و در نهايت تربيت و آموزه هاي او از ادبيات ديروز و امروز خودمان و جهان. سخت كوشي، صداقت و پشتكار را هم بايد به آنها اضافه كنيم.
از چاپ اولين داستانم تا چاپ اولين كتابم بيست سال صبوري به خرج دادم، درست به اندازه سن يك جوان. در اين بين داستانهاي زيادي نوشتم و پاره كردم. راههاي زيادي را تجربه كردم و چيزهاي ارزشمندي از كوچك و بزرگ ياد گرفتم تا جايي كه دستم رسيد حرف ديگران را گوش كردم و در خلوت خودم آن را سبك سنگين كردم و هنوز هم شاگرد كوچكي هستم. زندگي ام و داستانم را به قول مولانا بر سر آن نيزه ببستم!

دوستان من
دنياي داستان، اهالي داستان را به هم نزديك مي كند. هرچند ممكن است از نظر جغرافيايي دور باشند. ميزبان و مهمان بسياري از نويسندگان بزرگ معاصر بوده ام. دوستي هاي داستاني بسيار عميق، ريشه دار و اصيل است.
بزرگ علوي، شفيعي كدكني، منوچهر آتشي، سيمين دانشور، محمود دولت آبادي، هوشنگ گلشيري، محمد محمد علي ، هوشنگ مرادي كرماني و بسياري از نويسندگان جوان امروز از دوستان نزديكم بوده وهستند كه در كنارهم داستان خوانده ايم و همراه با هم براي مردم نوشته ايم.

گوشه هايي از نقدي بر رمان " خيابان بهار آبي بود"
ناتالي ساروت در جايي ضمن اشاره به تفاوتهاي موجود ميان نويسندگان رمان نو فرانسه مي نويسد " با اين همه آنچه موجب پيوند ماست، رفتار و برداشت مشتركي است كه نسبت به ادبيات گذشته داريم، وجه اشتراك ما ، اعتقاد به لزوم دگرگوني مداوم صورتها و به آزادي كامل انتخاب آنهاست."‌
رولان بارت بر اين باور است كه معني رمان، چيزي جز همين " صورتها" نيست و در مقاله ي پاسخ به كافكا آشكارا مي نويسند: " همه مفهوم رمان، در شگردهاي ادبي خلاصه مي شود؛ ادبيات در شيوه خود پديدار مي گردد.

بازگشت به گذشته
يكي از تمايزات ميان رمان رئاليستي كلاسيك و رمان نو، تفاوت دركاربرد زمان است. در رمان رئاليستي حركت زمان، خطي است. از گذشته آغاز و به اكنون و آينده ختم مي شود. زمان ، تداوم منطقي خود را دارد؛ همانند عقربه ي ساعت كه پيوسته جلو مي رود؛ نه مي ايستد و نه به گذشته آهنگ مي كند. اما حركت عقربه هاي ذهن به حركت عقربه هاي ساعت شباهتي ندارد. آدمي در يك ان، با ديدن كسي يا چيزي به گذشته بازمي گردد و در يك لحظه مي تواند به چند چيز و كس و زمان بينديشد. به همين دليل برخي از رمان نويسان كنوني به " رئال" بودن " رئاليسم" بدگمانند و بر اين باورند كه رئاليستهاي گذشته ي ما ا زدرك سويه هاي واقعيت ذهن، اگاهي دقيقي نداشته اند. تفاوت ميان رمان نو با رمان رئاليستي گذشته در همين دقت و آگاهي در ثبت كلامي دقايق، ظرايف و پيچيدگي هاي ذهن آدمي است.
در "‌‌ خيابان بهار آبي بود" ، آخرين سطرهاي فصل پنجم در شهر " مشهد" مي گذرد. راوي دانش آموز و شاهد خراب كردن زاغه هاي مسكوني واقع در حاشيه ي كال و بازتاب زاغه نشينان است. فصل هفتم به جاي اينكه ادامه ي طبيعي و منطقي فصول و زمان پيش باشد، بازگشتي به گذشته هاي دور است؛ يعني روزگاري كه " ماه بانو" - مادر بزرگ راوي كه سالهاست درگذشته – به فكر افتاده كه براي پسرش محمود فطير راست كند. " بعد از مرگ اسماعيل، ماه بانو محمود را با يتيمي و در به دري بزرگ كرد." در نهمين فصل ،‌راوي دختري به نام "‌‌باران" دارد و مي خواهد برايش باراني سرخي از خيابان دانشگاه بخرد كه ارزشش معادل حقوق خود و همسرش است. فصل دهم به جاي اينكه دنباله ي طبيعي رخدادهاي گذشته باشد، با يك پرش زماني به روزگاري برمي گردد كه نخستين نشانه هاي بارداري همسرش را دريافته : " سر شب بود كه پري بي تابي مي كرد. مادر، او را دلداري داد؛ همه همين طورند دخترم. روزهاي آخر دلشوره به سراغشان مي آيد."

شگرد اطلاع رساني خلاصه و مشروح
يكي از شگردهاي رمان مدرن و پسامدرن، اشاره به برخي رخدادها ، صحنه ها و سپس بيان مشروح ان است. حسن اين صناعت، در اين است كه خواننده را بر سر رغبت مي آورد؛ او را به ادامه خواندن برمي انگيزد و پس از آن كه به ذكر مشروح خبر پرداخت،‌ به نقل خلاصه ي خبر ديگر آهنگ ميكند. دررمان پسامدرن به اين صناعت گاه شگرد كلي بافي مي گويند و بهترين نمونه هاي آن را در آثار روب گريه و ميلان كوندرا مي توان خواند.
در رمان مورد بررسي، يك بار در آغاز داستان از دانه ي بادامي سخن مي رود كه مادر، ان را در روزگار كودكي اش از سر راه " برمي دارد و مي كارد؛ بعدها دهانش را از بركه هاي باراني پر مي كند و در پاي آن مي ريزد." در پايان رمان، راوي ديگر بار به اين رخداد نمادين باز مي گردد اما اين بار آن را به گونه اي مشروح باز مي گويد. در دومين فصل رمان به دوري مسيني اشاره مي شود كه مادربزرگ آن را بيرون آورده"‌ با گوشه چارقدش گرد و خاك آن را پاك كرد و به طرف " پروانه " گرفت : بيا ، مال تو." در پايان رمان، خواننده مي فهمد كه لنگه ي ديگر همين دوري در خانه " روشن رحماني" نويسنده معروف تاجيكستان و وي از اخلاف عموي پدر راوي است.

شگرد جا به جايي
" خيابان بهار آبي بود" مانند هر رمان مدرن، پازل گونه است كه بايد به قطعات پراكنده اش سامان داد؛ كنار هم نهاد تا متن، نظم واقعي خود را بازيابد. اين امر به ظاهر " طرح" رمان را از هم مي گسلد اما اين گسست موقتي وهنري است.

تنوع و تكثر فرهنگي
يكي از نمودهاي مثبت پسا مدرن، باورش به تعدد و تكثر فرهنگ فرا طبقه اي، فرا نژادي ، فرا ملي و جهاني است.
در اين رمان، راوي البته روستايي و از طبقه محروم و فقير اما آگاه جامعه است و تا هنگامي كه در روستا زندگي مي كند، طبعا با همين طبقه اجتماعي است كه بيش از ديگران همدلي دارد. نخستين نمونه را ا زشگفت زدگي خاله راوي پس از نخستين سفرش به مشهد مي آوريم و تلقي محدود يك زن روستايي سنتي و بيسواد را نشان مي دهد كه چگونه زير تاثيرآني جاذبه هاي زندگي شهري قرار گرفته است

همه خوب و خوش و سرحال، همه لباسها ، نو؛ همه داماد نو؛‌ همه عروس نو... كوچه هايش بزرگ و راست و صاف. در ميدان هايش آب به هوا برمي ريزد. شب و روزش يكي،‌تمام مشهد پر از " چراغ موشي" يه كه به رويش استكان كپ كرده ن وشو مثل روز روشنه، تعجب آدم ا زاينه كه هيچ وقت نفتش تمام نمي شه.

دومين خرده فرهنگ در شهر مشهد از آن تحصيل كردگاني است كه به شدت تحت تاثيرفرهنگ غربي اند. اينان با مقايسه ميان فرهنگ مادي و جلوه هاي فريبنده تر تمدن صنعتي و فرهنگي كشور پس افتاده اي چون ايران با آمريكا درباره آن آوازه گري مي كنند و معرف بخشي از فرهنگ شهري ميان طبقات متوسط جديدند كه با يادگيري زبان انگليسي با اين فرهنگ آشنا شده اند. دبير زبان انگليسي راوي معرف اين قشر اجتماعي است.

پي نوشتها :
- خيابان بهار آبي بود ، حسين آتش پرور
- اندوه ، حسين آتش پرور
- ادبيات چيست؟‌‌ ، ژان پل سارتر
- نظريه ادبي ، ضيا ء موحد
- ادبيات پسا مدرن
- ماهي سياه كوچولو ، صمد بهرنگي
- اهو و پرنده ها ، نيما يوشيج
- توكايي در قفس ، نيما يوشيج
- چينه هاي رمان نو در " خيابان بهار آبي بود" ، جواد اسحاقيان
- نشريه تخصصي ادبي هوا ، مريم حسينيان


مریم حسینیان
متولد 1354 ، مشهد
مهندس خاکشناسی از دانشگاه فردوسی
کارشناس زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه پیام نور مشهد

انتشار مجموعه داستان « حتی امروز هم دیر است» سال 1379
انتشار مجموعه داستان « ماریا انگشت» سال 1383

انتشار مجموعه داستان « بوی تن آهو» به صورت گروهی
انتشار مجموعه « کارگاه داستان نویسی 2» به صورت گروهی

عضو هیئت مدیره ی انجمن ادبیات داستانی خراسان (1380 تا کنون )
برگزاری کارگاه داستان ( 1381 تا کنون )
مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشهد ( 1382 تا کنون)
حسينيان سالهاست با مطبوعات مشهد و كشوري همكاري داشته است.

گفتگوهايي از مريم حسينيان ... اينجا

tadaneh AT gmail DOT com