شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۶
سفر به جایی که خورشید گام می‌زند
خورگام:‌ بره‌سرحالا ديگر نمي توانم منكر این بشوم که اینترنت، دایره دوستانم را بسیار گسترده تر کرده است دوستانی که می شناسم و نمی شناسم‌شان. دوستانی که حالا با ایمیل ارتباط پیدا می کنم با آن ها و بعد با تلفن صدایشان را می شنوم و دوستانی که هرگز به دلیل این که حوصله ایمیل زدن ندارند و بعد از بیش از ده ماه گذشته نتوانسته‌اند عادت کنند به تادانه بی‌کامنت و حالا شاید وقتی دیگر، حوصله با آن ها همراه بشود و دوستی مان شکل خاکی‌تری پیدا کند.
"مهدی امیرنظری برسری" را هم اینطور شناختم. اولین بار ایمیلی آمد چند ماه قبل که سلام! سایتی دارم به اسم خورگام. ( که اعتراف کنم نمی دانستم کجاست؟) وقتی فهمید که نمی دانم کجاست گفت در رودبار زیتون.
بعد هم که طرح "دیلمستان" بزرگ را دنبال کرد و سایتی زد به همین اسم. دیلمستان بزرگی که قبلا در همین‌جا درباره‌اش نوشته‌ام.
بعد هم شماره تلفنم را به او دادم و زنگ زد و صدای مهربانش، بوی خاک وطن آورد. وطن بزرگی که حالا قطعه‌قطعه‌اش کرده اند با نام های:‌ رودبار قصران، رودبار الموت، رودبار شهرستان و رودبار زیتون.
وطنی که نامش از این سوی البرز تا آن سوی البرز و طالقانی در میان و اشکوری در کنار، همیشه و اکنون هم تات‌زبان مانده. خاک‌فرهنگ مانده. میهمان‌نواز مانده و مهم‌تر از همه سعی کرده انسان بماند.
مهدی همان اوایل که اگر اشتباه نکنم پاییز پارسال گفت که یه سفر برویم خورگام (بره‌سر). گفتم باشد. اما فکر کردم حرفش حرف نیست و چونان باد می آید که این درخت نیم‌ساله بادها و طوفان ها، فراوان دیده و کمتر ساینه‌ای تنم را لرزانده و خودم باد شده ام و طوفان و درخت و گاه درخت‌وار مانده‌ام به بادنوشی و گاه ساینه‌ای شده‌ام درخت‌نواز.
مهدی نظری هفته قبل زنگ زد که بریم؟
گفتم بریم؟
گفت:‌کی؟
گفت: پنجشنبه جمعه.
گفتم: در خدمتم.
گفت:‌ پنج صبح خوبه برای حرکت.
گفتم: خوبه.
بعد زنگ زد همان شب که تو که می خواهی از طلوع خورشید خورگام، عکس بگیری خورشید گام برداشته و رفته بالاتر و دیگر قد تو هم نخواهد رسید با نردبام اشعه هایش.
گفتم:‌ پس چکار کنیم؟
گفت:‌ دوازده شب خوبه حرکت کنیم؟
گفتم: خوبه. حرکت کنیم.
بعد حمام رفتم. بعد کوله پشتی‌ام را برداشتم. بعد آمدند و رفتیم.
مدتی است فراوان فراوان انرژی آزاد می کنم. اگر قرار است بروم، می روم. اگر قرار است بمانم. می مانم. اگر قرار است بنویسم می نویسم. اگر قرار است بخوانم می خوابم. اگر قرار است ... تقدیری شده ام که مپرس.
گزارش مفصلی خواهم نوشتن اندر باب این سفر و سکوت شب و رانندگی محمد، برادر مهدی که مهربانی اش را همان آغاز نشان داد و نگذاشتیم مرموز بمانیم که این سفر به کشف معمای وجودمان بگذرد. آزاد گذاشتیم خود را تا خاک را کشف کنیم و بدانیم مردمان مان یکی‌اند. چه رودبار الموتی باشند، چه رودبار زیتونی. و هیچ اندرش تفاوت نیست که میلکی باشد چون من و "بره‌سری" باشند چون مهدی و محمد و پدرشان علی و برادران دیگرشان، اسماعیل و ابراهیم و حسین و مادرشان و خواهر کوچک شان زینب که در عکس‌ها با لباس سنتی نشسته روی پلکان خانه‌شان.
مهر بود و محبت و خوبی.
چنان پدر مهدی که رئیس بازنشسته تعاونی روستایی بود همراه شدم که احساس کردم پدرم دارد حرف می زند. نصیحتم می کند و مهر می ورزد و دلتنگ می شود وقتی برگردیم تهران.
مادرش با محبت نان و قیماق و پنیر را رفیق لقمه‌مان کرد.
برادران‌شان همراهان خوبی بودند برای یک سفر طولانی و خواهرش بسیار زیرک و متمایل به فرهنگ اصیل آنجا با روی‌پوشی امروزی که به آنی کنارش زد و با لباس محلی بره‌سری در برابر لنز دوربین حاضر شد.

می دانید این‌ها را نمی‌توانستم هیچ جایی جز اینجا بنویسم وگرنه اگر بخواهم گزارشی رسمی برای روزنامه ای یا مجله ای بنویسم تردید ندارم کلماتم می خشکد ( به قول الموتی ها می‌خوشد) و کلیشه همراهم می شود اما یادم هست وقتی از گردنه های رحمت آباد و بلوکات می راندیم به طرف بره‌سر مرکز بخش خورگام، مدام این جملات توی ذهنم تکرار می شد که " شاید یک، دو، سه، چهار، پنج، نه شاید به تعداد انگشتان دو دست، شاید و شاید بارها و بارها از جاده رودبار به رشت رانده‌اید و نگاه‌تان چرخیده به چنگلستان چپ و راست اتوبان و فکر کرده اید اینجا جنگل است و جنگل است و جنگل. اما هیچ فکر نکرده اید اینجا پناهگاه و آرام‌جای کدامین انسان کوه‌نشین است؟ من هم فکر نکرده بودم تا دیروز که ماشین از رستم‌آباد رودبار به چپ راند و رفت به دل کوهستان. راند و راند و سبز بود و سبز و کوه بود و کوه و گوسفندانی نیلی‌رنگ‌پشم‌هاشان با چوپانی، چوقا به شانه و داس و چوب به دست، در پس‌شان، سبز را تکرار می کردند و خورشید نیامده بر بالا، مردم انتظار خوری داشتند که گام بردارد و این مه‌آلوده کوهستان را درخشان کند باز از این سوی و آن سوی در این کوهستان "بره‌سر"، مرکز بخش خورگام از شهرستان رودبار زیتون استان گیلان را."

فراوان خواهم نوشت اگر سنگینی خواب از چشمان این دو روزه‌بیدارم کنار برود و زانوان کمرکوه‌پیموده‌ام لختی بیاسوید.
فراوان خواهم نوشت از بره‌سر و دردها و رنج‌ها و مهرشان. از کردها و شیوخ و نظری‌هایش. از علویان و امامزاده‌ها و سبزنماهای خاکی و زیرخاکی و کنار آسوده در آغوش "آزار دار"ان‌ش.
از نوش‌آفرین که در روستایی در پرده روبرو زندگی می کرده. از کلشیم و دیلمان و عمارلو و الموت که همسایگان‌ش هستند.
از سفر فردایمان به سوی رشت. به سوی ماسوله. به سوی مه.
از همراهی مان با "صفرعلی رمضانی" موسیقیدان و نوازنده گالش. از صدای بهشتی‌اش. از مهر و میزبانی‌اش. از دختر و پسر و همسر همراهش.
از امین حسن‌پور "ورگ" و دوستانی بهتر از برگ روان.
می‌نویسم.
و اگر هم ننوشتم خیال‌م آسوده که این کلمات روزی در جایی شاید نه‌چندان دور و نه‌چندان دیر، در میلک من، در داستانی دیگر رخ می‌نماید با آمدن چارواداری شاید از ...
یا حق.

خورگام:‌ بره‌سر

tadaneh AT gmail DOT com