چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵
فصل اول رمان "نام من قرمز" | نوشتة اورهان پاموك‌ | ترجمة ارسلان فصيحي‌
من مرده‌ام‌

حالا مُرده‌اي هستم من‌؛ جسدي ته چاه‌. نفس آخر را خيلي وقت پيش كشيده‌ام‌، قلبم خيلي وقت است ايستاده‌، اما بجز قاتلِ پست‌فطرتم كسي نمي‌داند چه بر سرم آمده‌. كثافت رذل براي آن كه از كشتنم مطمئن شود، به صداي نفسم گوش داد، نبضم را گرفت‌، بعد لگدي به پهلويم زد، مرا تا كنار چاه آورد، بلند كرد و پايين انداخت‌. جمجمه‌ام كه قبلاً با سنگ شكسته بودش‌، وقتي توي چاه مي‌افتادم تكه تكه شد، صورتم‌، پيشاني‌ام‌، گونه‌هايم له شد و از بين رفت‌؛ استخوان‌هايم شكست‌، دهانم پر خون شد.
چهار روز شده كه به خانه برنگشته‌ام‌: زنم‌، بچه‌هايم حتماً دنبالم مي‌گردند. دخترم لابد از بس گريه كرده از رمق افتاده و به در باغچه نگاه مي‌كند؛ همه چشم به راهند، چشم به در دوخته‌اند.
واقعاً چشم به در دوخته‌اند؟ اين را هم نمي‌دانم‌. شايد هم نبودنم برايشان عادي شده‌، چه بد! آخر، آدم اين‌جا كه هست حس مي‌كند زندگي‌اي كه تركش كرده‌، مثل سابق جريان دارد. قبل از به دنيا آمدنم‌، زماني نامحدود پشت سرم بود. بعد از مردنم هم زماني بي‌انتها پيشِ رويم‌! زنده كه بودم به اين چيزها فكر نمي‌كردم‌؛ داخل نورها زندگي مي‌كردم‌، بين دو زمانِ تاريك‌.
خوشبخت بودم‌، خوشبخت بوده‌ام‌؛ الان مي‌فهمم‌: در نقاشخانة پادشاهمان بهترين تذهيب‌ها كارِ من بود و تذهيب‌كارِ ديگري هم نبود كه مهارت و استادي‌اش با من پهلو بزند. با كارهايي كه بيرون انجام مي‌دادم ماهي نهصد آقچه دستم را مي‌گرفت‌. اين‌ها هم البته باعث مي‌شود مرگ تحمل‌ناپذيرتر شود.
كارم نقش زدن و تذهيب بود؛ كنار صفحه‌ها را زينت مي‌دادم‌، داخلِ قابْ رنگ‌ها، برگ‌ها، شاخه‌ها، گل‌ها، شكوفه‌ها و پرنده‌هاي رنگي مي‌كشيدم‌: ابرهاي پيچ در پيچ سبكِ چيني‌، برگ‌هاي تو در تو، جنگل‌هايي از رنگ و آهوهايي پنهان در آن‌ها؛ كشتي‌ها، پادشاه‌ها، درخت‌ها، قصرها، اسب‌ها، شكارچي‌ها... . پيش از اين گاه داخل بشقابي را نقش مي‌زدم‌؛ گاه پشت آينه‌اي را، داخل قاشقي را؛ گاه قايقي را در تنگه‌، سقف قصري را؛ گاه روي صندوقي را... . اما در سال‌هاي آخر فقط روي صفحه‌هاي كتاب كار مي‌كردم‌، چون پادشاهمان براي كتاب‌هاي نقش و نگاردار پول خوبي مي‌داد. نمي‌خواهم بگويم با مرگ كه رودررو شدم فهميدم پول در زندگي اهميتي ندارد. آدم حتي زنده هم كه نيست اهميت پول را مي‌داند.
الان كه صداي مرا در اين وضعيت مي‌شنويد، مي‌دانم كه به اين معجزه نگاه مي‌كنيد و در دل مي‌گوييد: حالا چه وقت حرف زدن در اين باره است كه وقتي زنده بودي چقدر پول در مي‌آوردي‌. در بارة چيزهايي كه آن‌جا ديده‌اي برايمان حرف بزن‌. بعد از مرگ چه هست‌، روحت كجاست‌، بهشت و جهنم چطور است‌، آن‌جا چه چيزها مي‌بيني‌؟ مرگ چطور چيزي است‌، جاييت درد مي‌كند؟ حق داريد. مي‌دانم كه آدم تا زنده است خيلي كنجكاو است بداند در آن طرف چه خبر است‌. سرگذشت يكي را تعريف كرده بودند كه فقط به خاطر همين كنجكاوي‌اش در ميدان‌هاي خونين جنگ بين جسدها مي‌گشته‌... . اين مرد بين جنگجوهاي زخمي و در حال مرگ دنبال كسي مي‌گشته كه مرده و دوباره زنده شده باشد تا از او رازهاي آن دنيا را بپرسد، اما سربازهاي تيمور به گمان اين كه دشمن است‌، با يك ضربة شمشير به دو نيمش كرده بودند، او هم گمان كرده بود كه آدم در آن دنيا دو تكه مي‌شود.
همچو چيزي نيست‌. حتي مي‌توانم بگويم روح‌هايي هم كه در دنيا دو تكه شده بودند، اين‌جا يكي مي‌شوند. خدا را شكر برخلاف ادعاي كافرها و زنديق‌هاي بي‌دين و كفرگوهاي پيرو شيطان اين دنيا هم هست‌. همين كه از اين‌جا با شما حرف مي‌زنم بهترين دليل است‌. مُردم‌، اما همان‌طور كه مي‌بينيد، نابود نشدم‌. از طرف ديگر بايد اين را هم بگويم كه به قصرهاي طلايي و نقره‌اي بهشت كه جوي‌ها از زيرشان جاري است‌، به درخت‌هاي سرسبز و پربركت و به زيبارويانِ باكره كه در قرآن كريم وصفشان آمده‌، برنخورده‌ام‌. حال آن كه الان خوب يادم است كه حوري‌هاي درشت‌چشم بهشتي را كه در سورة واقعه وصف شده‌اند بارها با لذّت نقاشي كرده‌ام‌. به آن چهار جويِ شير و شراب و آب گوارا و عسل هم كه نه قرآن كريم‌، بلكه خيالپردازاني مثل ابن عربي با آب و تاب وصفشان كرده‌اند نيز البته كه برنخورده‌ام‌. چون نمي‌خواهم آدم‌هاي بي‌شماري را كه به حق با اميد و تصورات مربوط به دنياي ديگر زندگي مي‌كنند به بي‌اعتقادي بكشانم‌، بايد همين جا بگويم كه همة اين‌ها با وضعيت خودم مربوط است‌: هر مؤمني كه در بارة زندگي پس از مرگ كمي معلومات دارد، مي‌پذيرد كسي كه مثل من هنوز به آرامش نرسيده است‌، به سختي مي‌تواند جوي‌هاي بهشت را ببيند.
خلاصه‌: من كه در صنف نقاش‌ها و در ميان استادها به ظريف افندي مشهور بودم‌، مرده‌ام‌، اما دفن نشده‌ام‌. براي همين روحم نتوانسته تنم را كاملاً ترك كند. براي آن كه روحم بتواند به بهشت يا جهنم يا هر جا كه سرنوشتم است نزديك شود، اول بايد از زباله‌داني تنم خارج شود. اين وضعيت استثنايي‌، كه مي‌دانم سر ديگران هم آمده‌، روحم را به درد مي‌آورد. تكه تكه شدن جمجمه‌ام را، گنديدنِ تنِ شكسته و زخمي‌ام را كه تا نصفه در آبي سرد همچون يخ است‌، حس نمي‌كنم‌، اما عذاب عميق روحم را كه براي ترك كردنِ تنم بي‌تابي مي‌كند، حس مي‌كنم‌. انگار همة عالم جايي در درون من فشرده و تنگ مي‌شود.
اين حس تنگ شدن را فقط مي‌توانم با احساس فراخي‌اي كه در لحظة بي‌مثال مرگم حس كردم‌، مقايسه كنم‌. وقتي پهلوي جمجمه‌ام بر اثر آن ضربة نامنتظرة سنگ شكست‌، فوري فهميدم كه آن پست‌فطرت قصد جانم را كرده‌، اما نتوانستم به خودم بقبولانم كه مي‌تواند بكشدم‌. پر از اميد بوده‌ام‌، اما در زندگي نوميدانه‌ام كه بين نقاشخانه و خانه مي‌گذشت‌، اصلاً متوجه اين قضيه نشده بودم‌. با انگشت‌ها، ناخن‌ها و دندان‌هايم كه در گوشت تنش فرو رفته بود، حريصانه به زندگي چسبيدم‌... . با شرح درد ضربه‌هاي ديگري كه به سرم خورد، سر شما را درد نياورم‌.
وقتي با اندوه فهميدم كه دارم مي‌ميرم‌، وجودم را احساس فراخي‌اي باورنكردني فرا گرفت‌. لحظة عبور را با همين احساس فراخي طي كردم‌: رسيدنم به اين طرف‌، مثل مواقعي كه آدم در خواب مي‌بيند كه مي‌خوابد، نرم و لطيف بود. آخرين چيزي كه ديدم كفش‌هاي برفي و گل‌آلود قاتلِ پست‌فطرتم بود. چشم‌هايم را انگار كه بخواهم به خوابي عميق فرو بروم‌، بستم و با عبوري دلپذير به اين طرف رسيدم‌.
الان از اين ناراحت نيستم كه دندان‌هايم مثل نخودچي توي دهان خون‌آلودم ريخته‌، صورتم چنان له شده كه قابل شناختن نيست‌، يا اين كه ته چاهي گير كرده و مانده‌ام‌؛ ناراحتي‌ام از اين است كه فكر كنند هنوز زنده‌ام‌. اين كه كساني كه دوستم دارند خيال كنند هنوز در گوشه‌اي از استانبول سرم به كاري احمقانه گرم است يا اين كه تصور كنند از پي زني ديگر رفته‌ام‌، روح بي‌قرارم را عذابي اليم مي‌دهد. زودتر جسدم را پيدا كنند، نماز ميتم را بخوانند و جنازه‌ام را دفن كنند ديگر! از اين مهم‌تر، زودتر قاتلم را پيدا كنند! اين را هم گفته باشم كه تا وقتي آن پست‌فطرت پيدا نشده‌، حتي اگر در باشكوه‌ترين مزار دفنم كرده باشيد، توي قبرم با بي‌قراري منتظر مي‌مانم و در دل همه‌تان تخم بي‌اعتقادي مي‌كارم‌. قاتل مادر قحبه را پيدا كنيد تا من هم در عوض چيزهايي را كه در دنياي ديگر مي‌بينم‌، يكي يكي برايتان تعريف كنم‌! اما بايد بعد از اين كه قاتلم را پيدا كرديد، با دستگاه منگنه شكنجه‌اش كنيد و هشت ـ نُه تا از استخوان‌هايش را، ترجيحاً استخوان‌هاي قفسه سينه‌اش را، آرام آرام‌، طوري كه چرق چرق صدا بدهد، بشكنيد، بعد هم آن موهاي نفرت‌انگيز و چربش را با سيخ‌هاي مخصوص شكنجه‌، يكي يكي بِكَنيد، طوري كه پوست سرش سوراخ شود و ناله و فريادش به آسمان برود.
قاتلم كه اين قدر از او متنفرم چه كسي است‌، چرا به شكلي نامنتظره مرا كشت‌؟ در بارة اين سؤال‌ها كنجكاو بشويد. مي‌گوييد دنيا پر است از قاتل‌هاي پست‌فطرتي كه سر تا پايشان پشيزي نمي‌ارزد، حالا چه فرقي مي‌كند كه كدام يكي باشد؟ اگر همچو فكري مي‌كنيد، از همين حالا به شما اخطار مي‌دهم‌: در پسِ پردة مرگ من‌، توطئه‌اي نفرت‌انگيز هست بر ضد دينمان‌، سنت‌هايمان و طرز تلقيمان از دنيا. چشم‌هايتان را خوب باز كنيد و ببينيد چرا دشمنانِ اعتقاداتتان‌، دشمنان اسلام مرا كشتند و چرا ممكن است روزي شما را هم بكشند. گفته‌هاي واعظ بزرگ خواجه نصرت ارزرومي‌، كه تمام حرف‌هايش را با چشم گريان گوش مي‌كردم‌، يكي يكي دارد درست از آب در مي‌آيد. اين را هم به شما بگويم كه ماهرترين نقاش‌ها هم نمي‌توانند چيزهايي را كه سرمان مي‌آيد، حتي اگر حكايت شود و در كتابي نوشته شود، نقاشي كنند. درست مثل قرآن كريم ــ سوءتفاهم نشود، حاشا! ــ نيروي تكان‌دهندة اين كتاب از اين هم سرچشمه مي‌گيرد كه به هيچ وجه نمي‌شود نقاشي‌اش كرد. البته شك دارم كه اين گفته‌ام را فهميده باشيد.
ببينيد، من هم موقعي كه شاگرد بودم‌، از واقعيت اعماق‌، از صدايي كه از فراسوها مي‌آمد مي‌ترسيدم و اين طور چيزها را جدي نمي‌گرفتم و دست مي‌انداختم‌. آخر و عاقبتم اين شد؛ ته اين چاهِ كثافت‌! اين ممكن است سر شما هم بيايد؛ چشم‌هايتان را خوب باز كنيد. الان كاري جز اين ندارم كه اميدوار باشم زودتر بگندم و از بوي تعفنم شايد پيدايم كنند. البته بعضي وقت‌ها هم در خيالاتم مي‌بينم كه آدمي خيّر قاتلم را دارد شكنجه مي‌كند و شكنجه‌ها را پيش چشمم مجسم مي‌كنم‌.
tadaneh AT gmail DOT com