چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵
چمدان پدرم | سخنراني اورهان پاموك در بنياد نوبل | ارسلان فصيحي
پدرم دو سال قبل از مرگش چمداني كوچك به من داد كه پر بود از كاغذها و نوشته‌ها و دفترهايش‌. مثل هميشه با لحني شوخ و بشاش گفت كه مي‌خواهد پس از او، يعني پس از مرگش‌، آن‌ها را بخوانم‌. با كمي خجالت گفت‌: «يك نگاهي به اين‌ها بينداز و ببين چيز به درد بخوري بينشان هست يا نه‌. شايد بعد از من انتخاب كني و منتشر كني‌.».....
يادم است كه بعد از رفتن پدرم تا چند روز دور و بر چمدان مي‌گشتم بي‌آن كه به آن دست بزنم‌. چمدانِ كوچك و سياه و چرمي را از بچگي مي‌شناختم و قفل آن و لبه‌هاي گِردش را بارها لمس كرده بودم‌. پدرم هر وقت مي‌خواست به مسافرت‌هاي كوتاه برود و گاهي وقت‌ها هم كه چيزي را از خانه به محل كارش مي‌برد، اين چمدان را برمي داشت . اين چمدان در نظر من وسيله‌اي آشنا و جذاب بود كه از گذشته و از خاطرات كودكي‌ام خيلي چيزها با خود داشت‌، اما الان نمي‌توانستم لمسش كنم‌. چرا؟ البته كه به خاطر سنگيني اسرارانگيز محتوياتِ پنهانِ آن‌.
الان در بارة معناي اين سنگيني حرف خواهم زد: اين معناي ادبيات است‌، معناي كار كسي است كه به گوشه‌اي پناه مي‌برد، خودش را در اتاقي حبس مي‌كند، پشت ميزي مي‌نشيند و با كاغذ و قلم خودش را روايت مي‌كند....
به نظر من نويسنده بودن كشف كردن فرد دوم و پنهان در وجود آدمي‌، و كشف كردنِ دنيايي است كه آن فرد دوم را ساخته است‌: وقتي صحبت از نوشته مي‌شود اولين چيزي كه به ذهنم مي‌رسد رمان و شعر و سنّت ادبي نيست‌، بلكه انساني جلو چشمم مجسم مي‌شود كه خودش را در اتاقي حبس كرده‌، پشت ميزي نشسته و تك و تنها به درون خودش برگشته و به لطف اين رجعت با كلمات دنيايي نو مي‌سازد. ... نوشتن يعني گذشتن از درون خود و با صبر و سماجت در پي دنيايي نو گشتن‌. من وقتي پشت ميز مي‌نشستم و آهسته آهسته به كاغذ سفيد كلماتي اضافه مي‌كردم‌، روزها، ماه‌ها و سال‌ها كه مي‌گذشت‌، حس مي‌كردم براي خودم دنيايي نو آفريده‌ام و انسانِ ديگرِ درون خود را آشكار كرده‌ام‌، درست مثل كسي كه با گذاشتن سنگ روي سنگ پلي يا گنبدي مي‌سازد. سنگ‌هايِ ما نويسنده‌ها كلمات است‌. آن‌ها را در دست مي‌گيريم‌، روابطشان را با همديگر حس مي‌كنيم‌، گاهي از دور براندازشان مي‌كنيم‌، گاه با نوك انگشتان و قلممان انگار كه آن‌ها را نوازش كنيم سبك سنگينشان مي‌كنيم و با قرار دادنشان در سر جايشان‌، طي سال‌ها و با سماجت و صبر و اميد، دنياهايي جديد مي‌سازيم‌.
به نظر من راز نويسندگي در الهام نيست كه معلوم نيست از كجا مي‌آيد، بلكه در سماجت و صبر است‌. آن تعبير زيباي تركي‌، با سوزن چاه كندن‌، به نظرم مي‌رسد كه وصف حال نويسنده‌هاست‌. صبر فرهاد را كه به خاطر عشقش كوه‌ها را مي‌كَند دوست دارم و درك مي‌كنم‌. آن‌جا كه در رمانم «نام من قرمز» از نقاش‌هاي قديم ايران صحبت مي‌كنم كه سال‌ها با اشتياق نقش اسب مي‌كشند، چندان كه آن را از بر مي‌كنند و حتي با چشمان بسته مي‌توانند اسبي زيبا بكشند،...
احساس اصلي‌ام در بارة جايگاهم در دنيا ــ چه به لحاظ جغرافيايي چه به لحاظ ادبي ــ اين احساس بود كه در مركز نيستم‌. در مركز دنيا زندگي‌اي غني‌تر و جذاب‌تر از زندگي ما جريان داشت و من همراه با تمام اهالي استانبول و تمام اهالي تركيه در بيرون آن بوديم‌. امروز فكر مي‌كنم اكثر مردم دنيا در اين احساس با من شريكند. همان‌طور احساس مي‌كردم كه نوعي ادبيات جهاني وجود دارد و آن ادبيات مركزي دارد كه از من بسيار دور است‌. در اصل چيزي كه به آن فكر مي‌كردم ادبيات غرب بود نه ادبيات جهان‌، و ما تُرك‌ها در خارج آن قرار داشتيم‌....
. ..اما احساس حاشيه‌نشيني و دغدغة حقيقي بودن را فقط با نوشتن رمان بود كه به تمامي شناختم‌. به نظر من نويسنده بودن يعني مكث كردن بر زخم‌هاي درونمان‌، توجه كردن به زخم‌هاي پنهاني كه كمي مي‌شناسيمشان‌، و صبورانه كشف كردن‌، شناختن و آشكار كردن اين زخم‌ها و دردها و تبديل كردنِ آن‌ها به بخشي آگاهانه از نوشته‌ها و شخصيتمان‌.
نويسندگي يعني حرف زدن در بارة چيزهايي كه همه مي‌دانند اما نمي‌دانند كه مي‌دانند. كشف اين آگاهي و قسمت كردن آن با ديگران به خواننده لذتِ گردشِ حيرت‌آميز را در دنيايي آشنا مي‌بخشد. نويسنده‌اي كه خود را در اتاقي حبس مي‌كند، هنرش را تكامل مي‌بخشد و مي‌كوشد دنيايي بيافريند، همين كه كار را با زخم‌هاي دروني خود شروع مي‌كند، دانسته يا نادانسته‌، به انسان‌ها عميقاً اعتماد كرده است‌....
... بله‌، هنوز هم نخستين درد انسان‌ها بي‌خانماني‌، گرسنگي و بي‌سرپناهي است‌. اما اكنون تلويزيون‌ها و نشريات خيلي سريع‌تر و آسان‌تر از ادبيات اين دردهاي اساسي را برايمان بازگو مي‌كنند. امروز چيزي كه ادبيات بايد به آن بپردازد و روايتش كند ترس از دور ماندن است و خود را بي‌ارزش حس كردن‌، همين طور شكستن غرورِ جمعي و تحقير شدن‌، در كنار اين‌ها حقير شمردن ديگران و ملت خود را برتر از ساير ملت‌ها دانستن‌...
... همان‌طور كه مي‌دانيد بيش‌ترين سؤالي كه از ما نويسنده‌ها مي‌پرسند اين است‌: چرا مي‌نويسيد؟ مي‌نويسم چون از درونم مي‌جوشد! مي‌نويسم چون نمي‌توانم مثل بقيه كاري عادي انجام دهم‌. مي‌نويسم تا كتاب‌هايي مثل آن‌هايي كه من مي‌نويسم نوشته شوند و من بخوانم‌. ...مي‌نويسم چون خيلي دوست دارم تمام روز در اتاقي بنشينم و بنويسم‌. مي‌نويسم چون با تغيير دادن واقعيت است كه مي‌توانم واقعيت را تاب بياورم‌. مي‌نويسم چون مي‌خواهم همة دنيا بداند من‌، ديگران‌، همة ما در استانبول‌، در تركيه چگونه زندگي كرديم و چگونه زندگي مي‌كنيم‌. مي‌نويسم چون بوي كاغذ و قلم و مركب را دوست دارم‌. مي‌نويسم چون به ادبيات و هنر رمان بيش از هر چيزي اعتقاد دارم‌. مي‌نويسم چون عادت كرده‌ام‌. مي‌نويسم چون از فراموش شدن مي‌ترسم‌. مي‌نويسم چون از شهرت و توجه خوشم مي‌آيد. مي‌نويسم چون مي‌خواهم تنها بمانم‌. مي‌نويسم تا شايد بفهمم چرا از دست همه‌تان‌، از دست همگي اين قدر عصباني‌ام‌. مي‌نويسم چون دوست دارم خوانده شوم ... مي‌نويسم چون تبديل كردن زيبايي و غناي زندگي به كلمات كاري لذتبخش است‌. نه براي تعريف كردنِ داستان‌، بلكه براي بافتن داستان است كه مي‌نويسم.... مي‌نويسم چون هيچ جوري خوشبخت نمي‌شوم‌. مي‌نويسم تا خوشبخت شوم‌.
tadaneh AT gmail DOT com