آمده بودم بنویسم هنوز مینشینم و داستانهای مجموعههای "راز کوچک" و "یک زن، یک عشق" و "گربههای گچی" را میخوانم و کیف میکنم و جسارت فرخنده آقایی را در "جنسیت گمشده" و " از شیطان آموخت و سوزاند" میستایم که سنت شکن است در جایگاه خود و سراغ موضوعاتی میرود که هر کدام نیاز به صفحات بیشماری برای تحقیق دارند.
آمده بودم بنویسم، بله آمده بودم تشکر بکنم، چه اشکالی دارد آدم، از آدمهایی که ازشان خوبی دیده، تشکر بکند، آمده بودم بنویسم مثل مادر بوده تمام این ده سال و اندی و هرگز نگذاشته، تنهاییهای تهران از پایم درآورد.
یادم نرفته وقتی بیکار بودم و سرباز بودم و بی پول، نامه ای نوشت که ببرم پیش احمد غلامی که آن وقتها خرداد بود که حقالتحریری برایش کار کنم، و من هنوز آن نامه را دارم و هنوز نبردهام به احمد غلامی بدهم. راستی کسی میداند احمد غلامی الان کجاست؟ دو سه بار است که زنگ میزنم و پیغام میگذارم اما جوابی نمیشنوم. دلم برایش تنگ شده است.
یادم نرفته، وقتی میخواستم خانه ای اجاره کنم در دوران مجردی، کمک کرد وام بگیرم.
یادم نرفته، وقتی همان سال 75، اولین داستانهای من را خواند و گفت میخواهد معرفیام کند به هوشنگ گلشیری، چه ذوقی کرده بودم.
یادم نرفته، که اگر وقت گذاشتنهایش نبود، مجموعه "قدم بخیر مادربزرگ من بود" هرگز از اتاقم بیرون نمیرفت.
یادم نرفته وقتی رفت سایت سخن، به پیشنهاد او شدم مسوول گفتگوهای این سایت.
و یادم نرفته که ...
روز پنجشنبه، بله همین پنجشنبه گذشته، 13 دی ماه، یعنی همین سه روز قبل، وقتی زنگ زدم که میخواهم ببینمش، خجالت میکشیدم، از بهمن پارسال نرفتهام محل کارش. زمانی که میدان فردوسی بود، بیشتر سراغش میرفتم و غیرممکن بود هر ماه یک بار به دیدارش نروم، اما در این یکی دو سال که محل کارش با محل کار من، کمتر از چهار دقیقه فاصله دارد، ... با خجالت زنگ زدم. به خودش هم گفتم. عذر خواستم که از بهمن ماه سال گذشته تاکنون نرفتهام به دیدارش و حتی به شوخی گفتم: عیدی سال 86 من را باید دو برابر حساب کنید، چون سال 85 نیامدم برای عید دیدنی.
دوست داشتم در بانک ازش عکس بگیرم که متاسفانه انگار امکانش نیست. این عکسها را در پارک پردیسان گرفتهام از فرخنده آقایی؛ در ساعتی مانده به سرخی غروب؛ همین پنجشنبه که ذکرش رفت.
نمیدانم دیگر چه بنویسم، میخواستم از حسین بیگ آقا، شوهرش بنویسم که چه مهربان است، از رزا بنویسم؛ دخترش که فوق لیسانس میخواند، از فرید بنویسم که حالا انگلیس است و درس میخواند. مهم تر از همه از سفر دسته جمعی مان به الموت بنویسم که ...
اما این یکی را مینویسم:
دو سال پیش و پیش از این که گرما، امان الموتی ها را ببرد و هرکدام به دنبال ساینهای باشند به عنوان سایهبان و خنکای باد را روی تن داغشان احساس کنند، خانم آقایی زنگ زد و گفت: میخوام خانم گلی ترقی رو ببریم الموت.
خوشحال شدم، گفتم: باشه، با ماشین من میریم.
فردای همان روز دوباره زنگ زد و گفت: خانم دقیقی هم هست.
دیدم ماتیز من و گردنههای الموت و خطر مرگ و ...با خجالت گفتم: پس مینی بوس بگیریم.
مینی بوس را خانم آقایی گرفت؛ یکی از رانندههای بانک را گرفته بود. شب قبل از سفر زنگ زد و گفت خانم ترقی نمیتونه بیاد اما خودمون میریم.
قرار شد خانم آقایی و دخترش، مژده دقیقی و دخترش، شهرام رحیمیان و همسرش، پاکسیما مجوزی و من و ایرنا و ساینا و سیامک، برادر ایرنا باشیم. نهار را هم ایرنا گفته بود آماده میکند.
صبح روز سفر، وقتی همه رفتیم زیر پل ستارخان که راهی بشویم، من سبیلهای ابوتراب خسروی را هم دیدم و خوشحال شدم:
- آقای خسروی تهران بودند، گفتم بد نیست بیایند.
فرخنده آقایی گفت و همگی سوار شدیم. سفر خوبی بود. تعدادی از عکسهای این سفر در سایت خانم آقایی هست... اینجا. نهار را هم کنار دریاچه اوان خوردیم و بعدازظهر به طرف روستای گازرخان و قلعه الموت رفتیم.
خانم آقایی میگوید: الموت، جذبهای دارد که نمیگذارد آدم، زمین را احساس کند.
و من چه خوشحالم که پیش از این که او این را بگوید، دوستش داشتهام و حالا بیشتر دوستش خواهم داشت.
این روزها هنوز حرف از کتابی است که سال گذشته منتشر کرده: "از شیطان آموخت و سوزاند".
کاش میتوانستم از زوایای گوناگون زندگی این زن – مادر - نویسنده - دوست، بگویم. کاش میتوانستم بنویسم که او سالم ترین سالم ترینهاست در هنگامهای که انسان به سالم بودن خودش هم شک میکند. کاش ... فعلا، باقی بقایتان؛ جانم فدایتان.
بیوگرافی فرخنده آقایی ... اینجا
سایت فرخنده آقایی ... اینجا
***
دیدارهای تادانه ای ... اینجا
درباره یوسف علیخانی ... اینجا
جایزه جلالآلاحمد
جایزه هوشنگ گلشیری
نسل چهارم
نسل سوم
نسل دوم
نسل اول
معرفی کتاب
فرهنگ مردم
شبهای بخارا
هر نوع تاييد يا تخريب افراد و نهادها در وبلاگها و سايتهاي اينترنتي به نام نویسنده این وبلاگ، كذب محض و غيرقابل استناد است. تادانه هرگز در هيچ وبلاگي پيغام نمیگذارد