دوشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۵
اندر حكايت حراجي كتاب ها و گزارشي از جريده وزين كارگزاران
سه شنبه قبل ديدم گزارش "یاسین نمکچیان" با روتيتر "پرسه در حراجی های کتاب های صد تومانی شعر" و تيتر"چند پله پایین تر از عبور آدم ها" در صفحه ادبيات روزنامه كارگزاران منتشر شده. به چند دليل اين يادداشت را نوشتم كه مي خوانيد:
مادرم هميشه با زن هاي همسايه كه گيلاني بودند به زبان خودمان حرف مي زد؛ مادرم به زبان تاتي الموتي و آن ها به زبان گيلكي و حرف همديگر را مي فهميدند و بعد هم اولين بار وقتي به ناصر وحدتي، نويسنده و خواننده گيلكي زنگ زده بودم، تا فهميد الموتي هستم شروع كرد به گيلكي حرف زدن و با اين كه به سختي مي توانم تاتي حرف بزنم اما الموتي جوابش دادم و اين گفتگوي لذت بخش ادامه پيدا كرد.
هفته قبل زنگ زده بودم به كارگزاران و با محسن فرجي كار داشتم كه گفت آقايي مي خواهد باهات حرف بزند. گفتم كي؟ گفت ياسين نمكچيان. اسمش را شنيده بودم. مي دانستم شمالي است. تا گوشي را داد به او شروع كردم به الموتي حرف زدن و او نيز بي هيچ ترديدي، گيلكي جوابم را داد. ميانه صحبت صداي خنده بچه هاي روزنامه را ( به گمانم صداي محمدهاشم اكبرياني، چنگيز محمودزاده و فرزين شيرزادي بود) را شنيدم و بعد آقاي نمكچيان گفت: راستي دارم گزارشي درباره حراجي كتاب ها مي نويسم و بچه ها مي گويند شما با اين فضا غريبه نيستيد. گفتم بله. و چند خاطره گفتم.
وقتي گزارش، منتشر شد احساس كردم حرف هايم آن چنان كه بايد، منتقل نشده و دليل آن را الموتي حرف زدن من و ترجمه همزمان و نوشتن نمكچيان ديدم و بعد اين كه گزارش، گزارش است و نمي تواند موبه موي حرف ها باشد.

اما آن خاطره ها:
اول دبيرستان بودم؛ سال 1369. فهميدم امورتربيتي دبيرستان بخارايي قزوين دارد بچه ها را مي برد نمايشگاه تهران. تهران هميشه برايم مركز كتاب بود و نمايشگاه هم نمايشگاه كتاب. اصرار كردم من را با خودشان ببرند. گفتند نمي شود. صبح روزي كه قرار بود اتوبوس دانش آموزان بيايد تهران، بلند شدم و رفتم ميدان نظام وفا. با مكافات من را جايگزين كسي كردند كه نيامده بود. آمديم تهران و وقتي اتوبوس، جلوي نمايشگاه بين المللي ايستاد، تازه فهميدم كه نمايشگاه، نمايشگاه است اما اردوي بچه ها آمده به نمايشگاه ماشين و صنعت و نه نمايشگاه كتاب.

گذشت تا سال 1373 كه دانشگاه تهران قبول شدم. تهران را بلد نبودم. با محسن فرجي آمديم براي ثبت نام. از اول ثبت نام تا آخرش از محسن خواهش مي كردم تو رو خدا من رو ببر اون جاي تهران كه مي گن كلي كتاب توش هست.
و اولين بار محسن فرجي من را با ميدان انقلاب، نه كتابفروشي هاي نبش خيابان و ميدان كه با حراجي كتاب ها آشنا كرد.
اغلب كتاب هايم را از حراجي كتاب هاي زيرزميني و طبقه هاي مياني ساختمان هاي اداري تهيه كردم.
آن سال ها، تابستان ها مي رفتم سركار و پولش را مي دادم به مادرم كه هفته اي هزارتومان به من بدهد وخرجي يك سال درس خواندنم در دانشكده تامين بشود. بعضي اوقات مي شد كم مي آوردم يا كتابي مي ديدم كه قيمتش بالا بود و پول نداشتم بخرم. براي همين از دوستان كتاب خوان قزويني ام مي پرسيدم چه كتاب هايي مي خواهند و برايشان مي خريدم و با سودي بهشان مي فروختم ( كه متاسفانه كارگزاران نوشته سه برابر و درواقع اين چنين نبود).

يك دوره اي با شنيدن نام "عزيز و نگار" دنبال قصه آن ها راه افتادم. از اين روستا به آن روستا و از طالقان به الموت و از الموت به تنكابن و از تنكابن به اشكور و ... مي گشتم و روايت پيرمردها و پيرزن ها را جمع مي كردم. يك روز يكي از آن ها گفت اين قصه، كتاب شده.
- كي؟
- نمي دانم، از كتابفروشي اقمشه در سبزه ميدان خريديم.
نمي دانم چرا فكر كردم به تازگي خريده اند. رفتم سراغ آقاي اقمشه. گفت: بله مي فروختم اما دهه چهل، نه الان.
بعد پرسيدم: يعني يك نسخه اش را هم نداريد؟
- نه. ولي شايد بتوني از كتابفروشي فرهنگ در بازار بگيري.
آدرس را گرفتم و رفتم. كتابفروشي فرهنگ شده بود لوازم تحريري فروشي و خبري از كتاب نبود. سراغ فروشنده را گرفتم. گفتند پيرمرد رفته سوريه.
از پسركي كه فهميدم نوه پيرمرد است، شنيدم كه كتابفروشي را كه لوازم التحريري كرد، كتاب ها را برد انبار خانه.
تا ظهر، يه لنگ پا ماندم جلوي مغازه كه كارش تمام شود و بعد با هم رفتيم خانه شان؛ خانه اي كه خانه پيرمرد هم بود.
بعد من را برد به زيرزميني كه انبار كتاب ها بود.
سالني بود بزرگ با بوي كاغذ و نم و رطوبت. به در و ديوار تار عنكوبت چسبيده بود و سقف اتاق هم خيلي پايين بود. انتهاي سالن پر بود از كارتن. گفت: توي يكي از اون هاست.
- كدام يكي؟
- نمي دانم.
يكي يكي آورديم پايين. توي كارتن اول، فقط كتاب هاي چاووش خواني بود. كارتن دوم پر بود از تعزيه. سومي، ليلي و مجنون. چهارمي، شيرين و فرهاد. پنجمي، ملك جمشيد و ...
از هر كدام اين ها، يك نسخه برداشتم اما عزيز و نگار را پيدا نكرديم ( كه بعدها در كوچه حاج نايب ناصر خسرو پيدا كردم). گفتم چقدر مي شود؟
با خودم فكر مي كردم حالا كه اشتياق من را ديده، لابد پول خون پدربزرگش را خواهد خواست اما جالب بود كه براي آن ده پانزده كتابي كه برداشته بودم گفت: دو هزار تومن.
تعجب كرده بودم. ماجرا مال پنج سال پيش است.
آمدم بيرون. تا تهران، كتاب ها را لمس مي كردم و كيف مي كردم و اگرچه بوي تند رطوبت و كاغذ، اذيتم مي كرد اما خوشحال بودم كه اين همه كتاب خوب گيرم آمده.
رفتم انقلاب و دادم كتاب ها را در دو جلد برايم صحافي كردند.
از فرداي آن روز، بدنم شروع كرد به خاريدن. دستانم اول جوش زد. بعد روي سينه ام. بعد پاهايم و تمام تنم يكپارچه سرخ شد. خارش، نفسم را گرفته بود. رفتم دكتر. گفت به چيزي حساسيت پيدا كردي.
و آن جا بود كه تازه فهميدم چرا. برايش كه تعريف كردم گفت كتاب ها قديمي بودند و رفتن به آنجا برايت حساسيت آورده است.

الان هم وقتي مي روم خيابان انقلاب، پيش از آن كه سراغ كتابفروشي هاي لب خيابان بروم، سراغ حراجي كتاب ها مي روم؛ هم ارازن است و هم آني كه مي خواهيد.
tadaneh AT gmail DOT com