شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵
نامه ای به قزوین؛ یادداشتی درباره نشریات این شهر و از جمله "نامه قزوین"
نامه قزوین؛ ویژه نامه الموت- روی عکس کلیک کنید تا سایز بزرگ آن را ببینید
دوازده سال قبل و زماني که من و دوستانم پشت کنکوری بودیم و در کتابخانه شهدای خیابان حیدری درس می خواندیم، قزوین فقط سه هفته نامه داشت؛ ولایت قزوین، حدیث قزوین و مینودر. البته هفته نامه تاک تاکستان هم در قزوین تحریریه داشت و آن زمان که کمتر داستان می نوشتم بیشتر تئاتر کار می کردم و دوره سینمای جوان می دیدم و‌ در جلسات ادبی اش شرکت می کردم که واقعیتش سر در نمی آوردم چه می گویند و درباره چه حرف می زنند؛ البته تاک و ولایت را قبل از دوره کنکور هم می شناختم و هیچ وقت یادم نرفته وقتی سال 69 و زمانی که دانش آموز سال دوم دبیرستان بودم و نمایشنامه‌ای که نوشته و کارگردانی کرده بودم به جشنواره استانی رفت و اسمم را در هفته نامه ولایت قزوین خواندم داشتم از خوشحالی پر در می آوردم.
اما ولایت قزوین، هفته نامه ولایت ما بود که سال 64 تاسیس شده بود و خیلی از ما؛ من و محسن فرجی و علی قانع و محمد حسینی و حسن لطفی در آن مطلب نوشته ایم. حسن لطفی جلسه داستانی هم چهارشنبه ها در ولایت داشت که به زودی و زمانی که درباره حسن لطفی خواهم نوشت، به آن اشاره می کنم.
اولین داستان من در حدیث قزوین منتشر شد؛‌ اگر اشتباه نکنم دی ماه 84 بود و بعد به فاصله یک هفته دومین داستانم در ولایت قزوین. صفحات ادبیات ولایت از به گمانم همان زمان راه اندازی تاکنون به دبیری حسن لطفی درآمده. صفحات ادبیات حدیث را مجید بالدران، شاعر و سردبیر سابق ولایت در می‌ آورد؛ نقی افشاری، پدر علی افشاری، فعالی سیاسی هم مدیرمسوولش بود. مدیرمسوول ولایت عبدالعظیم موسوی بود که چون ساکن قزوین نبود من هرگز ندیده ام.
محسن فرجی مدتی صفحات ادبی مینودر را در می آورد و حلقه اتصال من با این هفته نامه محسن بود و جمعی که بودند؛ از جمله زنده یاد ساعد فارسی رحیم آبادی.
بعد که من و دوستانم دانشجو و ساکن تهران شدیم، هفته نامه های دیگری هم مجوز گرفتند و در قزوین منتشر شدند که اگر اسمی را جا نیندازم این ها یادم مانده؛ مادران و دختران، آواي تات، سلوك، تابان، طلوع و نامه قزوین.
تابان را اقوام علیخانی، نماینده بوئین زهرا می گردانند و تریبون آن ها بود؛ قابل توجه این که ده بار هم گفته ام من شیخ قدرت الله علیخانی،‌ نماینده بوئین زهرا را هیچ وقت ندیده ام و فقط با برخی از اقوامش به دلیل همکلاسی بودن یا دوستی ارتباط داشته ام؛ مثلا سعید آقاعلیخانی که شیخ قدرت دایی اش هست و پدر زنش. سعید مثل من زبان و ادبیات عرب خوانده، در دانشگاه قم وابسته به دانشگاه تهران و بارها نامش را در شرق و روزنامه های اصلاح طلب دیده اید و لابد مطالبش را خوانده اید. البته من زمانی با سعید آشنا شدم که در ولایت قزوین کار می کرد و الان هم در تابان مشغول است.
چقدر این مقدمه طولانی شد؛ گذشت تا آقایی به اسم سیدعلی شهروزی،‌ داستان نویس و محقق و حقوقدان و تئاتری و فعال سیاسی و پزشک در قزوین ظهور کرد. خوب توانست با انتشار یک مجموعه داستان به اسم "بالاخان" و کتابی تحقیقی به اسم "تاریخ الموت" خودش را در میان فضاهای فرهنگی و هنری جا بیندازد و بعد انتخاب بشود در شورای شهر قزوین.
القصه شخص ایشان آمد و در اقدامی فرهنگی، نامه قزوین را راه انداخت که من هرگز نه یک شماره اش را دیده ام و نه می توانم درباره آن دوره قضاوت کنم. بعد هم زد و به اتهام نشر نمی دانم چی چی تعطیلش کردن و چند سالی اجازه فعالیت نداشت. مدتی گذاشت و رفت کانادا که دیدم یکی دوباری در شهروند، ازش مطلب منتشر شده.
شنیده ام نامه تا به حال سه دوره کاری داشته و این دوره شکیل تر و زیباتر آمده است. صفحات ادبی و فرهنگی اش را حمیدرضا لطفی، برادر حسن لطفی، داستان نویس و فیلمساز دبیری می کند. یک بار به این جلسه رفته ام که شرح ماوقع چنین است:
هفتم بابابزرگ بود و من با قیافه ای نچندان سرخوش جلوی در مسجد موسی بن جعفر ایستاده بودم و داشتم شرکت کنندگان در مراسم را بدرقه می کردم و مدام تکرار می کردم: خدا ثواب بده!‌ که پسر عمه ام، سعید بهرامی که عود نواز است و اهل موسیقی مثل برادرش تورج که نی نواز است، به همراه حسن لطفی آمدند طرفم.
حوصله رفتن به سر خاک را نداشتم. با بابابزرگ خیلی نزدیک بودم؛ حالا که نگاه می کنم می بینم بیش از ده ساعت ازش نوار ضبط کرده ام؛ یک نوار درباره نمدمالی ( در الموت غیرممکن است کسی با نام اوس ولی آشنا نباشد و نمدی برایش نزده باشد)، درباره سفرهایش به اشکور، درباره اجدادمان، درباره سربازی رفتنش در سال 1321، قصه های عامیانه وووو... برای همین دیدن دوباره خاکی که او زیرش خوابیده بود حالم را بدتر می کرد، با حسن آقا و سعید راه افتادیم توی شهر. حسن آقا گفت بریم نامه. بعد توضیح داد جلسه ای دارن به اسم دیدار و هر هفته با یکی از اهالی فرهنگ و ادب شهر صحبت می کنن؛ ساکن قزوین یا خارج از آن ( به قول عرب ها شتات).
جانم براتون بگه. من متاسفانه خیلی حراف نیستم و نبینید که مطالبم طولانی است، بیشتر در جمع ها شنونده ام تا گوینده و با این حال ده یازده نفری که در نامه بودند و اغلب هم خانم، چنان بحثی راه انداختند درباره داستان نویسی شهر و کتاب و قصه های عامیانه و کوچ اهالی فرهنگ شهر به پایتخت که چشم تون روز بد نبیند و گوش تون شنونده چنان روزی نباشد، شدم متکلم وحده و یک ریز افاضات کردم؛ گزارش دید و بازدید اون روز رو فرشته بهرامی نوشت و بعدها دیدم که انسیه پوستی، داستان نویس و خبرنگار یک بار در همین نشریه نامه و در صفحه بررسی ادبیات داستانی قزوین درباره آن روز نوشت که یوسف علیخانی را پس از ده سال دیده ام و این بار درست مثل شخصیت های داستان هایش حرف می زد!
عطاءالله نوری، مدیر نامه قزوینکجا بودیم؟
آهان! وقت صحبت درباره قصه های عامیانه الموت - کاری که من و افشین نادری دو سالی است در روستاهای این منطقه انجام می دهیم – آقای مدیر نشریه وارد شدند،‌ خب طبق معمول من نمی شناختم شون و حسن آقا لطفی معرفی اش کرد؛ عطاء‌الله نوری، مدیر نامه قزوین.
بعد هم اضافه کرد که شما الموتی ها همه جا رو قرق کردین که من دراومدم و گفتم آره قرق کردیم ولی باز اسم اینجا هم که به اسم قزوینه نه الموت.
اون وقت داغ دلم تازه شد و گفتم کجاست اون دوره ای که الموت برای خودش نماینده داشت؛ قبل از انقلاب را گفتم و بعد دکتر الموتی، وزیر دادگستری را اسم بردم و حسرت خوردم.
بعد دیدم خیلی بالای منبر رفته ام،‌ آمدم توی جلسه و پرسیدم بعد آقای نوری کجایی هستن؟
حسن لطفی: اندج.
خوشبختانه یک خوبی که داشته باشم حافظه خوبم هست و این باعث شده نام همه این پنجاه شصت روستایی که رفته ایم و در هر روستا با پنج شش نفری که حرف زده ایم به خاطر دارم. تا گفت اندج، گفتم: غروب بود که رسیديم اندج. از صبح رفته بودیم کوچنان. ناهار را همان جا خوردیم. آمدیم دک؛ روستایی که فقط دو زن در آن ساکن بودند و شوهران شان رفته بودند رودبار. از باغستان دک که انداختیم توی باغستان اندج،‌ دو دختر دیدیم در تپه ای مشرف به روستا نشسته بودند و تا ما را دیدند سرشان را انداختند پایین و روسری شان را گرفتند جلوی دهان شان. توی روستا سراغ نقال ها را گرفتیم. فرستادندمان به خانه حسنعلی قاسمی. پایش درد می کرد؛‌ شمبیله پیچ کرده بود. زنش هم حال و روز خوبی نداشت؛ از پا درد می نالید. پسر خردسالی هم بود که دوست داشت خودکار من را صاحب شود. بعد آقای قاسمی فرستاد دنبال کس دیگری. آقای محمدحسین نوری هم آمد؛ بسیار باسواد بود و در عین حال مطلع. در سفر بعدی من و افشین نادری به اندج،‌ رفته بودیم باز آقای نوری و آقای قاسمی را ببینیم که گفتند آقای نوری رفته قزوین و آقای قاسمی هم آن دنیا.

به اینجا که رسیدم گفتم: البته برایم جالب بود که آقای نوری خیلی لحنش آخوندی بود.
این را که گفتم دیدم عطاء الله نوری،‌ مدیر نشریه نامه قزوین خندید. دقت کردم. گفتم: یکی از پسرهاش ماهی سرا هم داشت ( در الموت به مکان های پرورش ماهی قزل آلا می گویند ماهی سرا). خندید و قاب عکس بزرگ بالای سرم را نشانم داد و گفت:‌ اینجا؟
نگاه کردم و آب دهانم را قورت دادم و گفتم:‌ بله اما...
خندید و گفت:‌ من همون پسرش هستم.

بگذریم که در چنین وضعیتی ادبیات کنار می رود و کلمه فراموش می شود و لذت می آید. لذت بردم و بارها خواستم درباره این موضوع بنویسم اما نمی دانم چرا هر وقت، بی حوصلگی کردم تا این که امروز دیدم این آقای ضیاء رشوند،‌ داستان نویس هم‌گهواره ای من چیزکی درباره خودش و من و شهروزی نوشته. با دیدن اسم شهروزی یاد نامه افتادم و از نامه رسیدم به نامه قزوین اکنون و بعد آن چه خواندید.
نامه قزوین هر هفته به دستم می رسد و با دیدنش کیف می کنم و باید اعتراف کنم صفحات ادبی و فرهنگی اش بسیار بهتر از بسیاری از نشریات پایتختی! است.
و اما عطا ا... نوری و نامه قزوين:
از حميدرضا لطفي، دبير فرهنگ و هنر نامه خواستم اطلاعاتي درباره دوره هاي مختلف كاري نامه و بيوگرافي اقاي نوري برايم بنويسد و او هم نوشته است: "نشریه نامه قزوین فعالیت خود را از سال 81 آغاز کرد فکر کنم بهار 81 بود که حسن لطفی و دوستانش(محمد حسینی, علی قانع , مهدی وثوق نیا , فاطمه شریف نژاد, بی تا دارابی , مجید بالداران , امیر حسین ثنایی , حمید رمضانپور و ...) نامه ی اول را روانه ی عرصه ی مطبوعات قزوین کردند و به علت وزانت و فرم نو به سرعت مخاطب خود را یافت , رویکرد فرهنگی ویژگی بارز نشریه ای بود که صاحب امتیاز و مدیر مسئول آن سید علی شهروزی بود اما هفت عددی بود که به عنوان نقطه ی پایان بر شناسنامه ی آخرین شماره دوره ی اول نامه نشست و توقیف موقت سرانجام ان بود پس از رفع توقیف گروه اول حاضر به ادامه همکاری با شهروزی نبودند و تعدادی از روزنامه نگاران جوان تر البته با شیب سیاسی سکاندار نامه شدند (حسن حسن زاده،, حمید مافی، بهنام محمودی، آزاده مشعوف، فرامرز طواف و...) فرم و محتوا نیز همراه یاران جدید تغییر کرد و سیاست جای فرهنگ نشست , اما عمر سری جدید نیز بسیار کوتاه بود، 2 شماره ی ناقابل ! باز هم توقیف موقت.
این 2 شماره هم در سال 81 منتشر شد (پاییز یا زمستان 81) بعد از آن نیز شهروزی چند شماره ی دیگر نیز منتشر کرد تا امتیاز نشریه ابطال نشود که این شماره ها به شدت بی کیفیت بود تا اینکه در بهار 85 عطا ا...نوری امتیاز نشریه را از شهروزی خرید و با تعدادی از روزنامه نگاران جدید سری سوم را منتشر کرد .
نشریه یک بار در هفته و 2شنبه ها منتشر می شود.
عطاء ا... نوري متولد 1342 در اندج الموت است دوران راهنمایی و دبیرستان را در الموت سپری کرده و دوره متوسطه را در دبیرستان شاهپور(آل احمد فعلی) تهران و بعد از آن در الموت به کشاورزی مشغول میشود و با همه ی این دلمشغولی های زندگی در سال 69 با رتبه 20 در کنکور ودر رشته حقوق دانشگاه شهید بهشتی پذیرفته می شود، مدتی هم به مشاغل دولتی اشتغال داشته اما بعد ها مزرعه ی پرورش ماهی در اندج تاسیس می کند و به عنوان پرورش دهنده نمونه هم برگزیده میشود .
در حال حاضر علاوه بر این کار وکالت هم میکند و مسولیت نشریه نامه قزوین را نیز بر عهده دارد.
در میان بر و بچه های نامه محبوبیت زیادی دارد و امسال اولین جشن تولد عمرش را میان بروبچه های نامه تجربه کرد.(غافلگیر شد)
نشریه یک بار در هفته و 2شنبه ها منتشر می شود، سردبیرش عیسی صفری و همكاران اين روزنامه: مژگان احمدی (اجتماعی)، آزاده مشعوف (خبر)، کیوان رشوند (سیاست)، حسین کشاورز (سیاست بین الملل)، پریسا ادیب زاده (شهرآرا)، مریم بابایی (بازتاب)، رویا علیپور (خانواده)، گلندام صفری (نسیم)، صادق افشار (ورزش) که تا شماره 20 امیر لشگری مسول این صفحه بود، مجید بالداران(شعر)، انسیه پوستی(کودک)، سادات طاهری (علم)، مرتضی حداد (گرافیست)، زینب حق وردی(تایپیست) و دو صفحه‌ی هنری(چهلستون و ادب وهنر) هم با دبيري حميدرضا لطفي و همكاري (فرامرز طواف، لیلا طواف، فرشید قلی پور، سعید بهرامی،‌ مریم کریمی، بی‌تا دارابی و انسیه پوستی) آماده مي شود."

و سر‌آخر هم این که امیدوارم مثل روزهايي كه عنايت الله مجيدي مجله كوهسار را در دو شماره در بهمن 1358ـ خرداد1359 منتشر کرد و یا مجله لمبسر که زیراکسی منتشر می شد و جلوی انتشارش را گرفتند به بهانه این که مجوز ندارد روزی نشریه ای هم دوباره در رودبار و الموت يا درباره اين منطقه منتشر بشود که آن وقت من داد بزنم؛ عروسی پسر سردبیرش باشه، ایشا‌الله!


نامه قزوین

نامه قزوین

نامه قزوین

نامه قزوین

نامه قزوین

نامه قزوین

نامه قزوین

نامه قزوین؛ عطاءالله نوری و یوسف علیخانی
عطاءالله نوری و یوسف علیخانی

نامه قزوین؛ سعید بهرامی، یوسف علیخانی، حسن لطفی، عطاءالله نوری، انسیه پوستی،‌ بیتا دارابی، خدیجه چگینی، فرشته بهرامی و سعیده طاهری
نامه قزوین؛ سعید بهرامی، یوسف علیخانی، حسن لطفی، عطاءالله نوری، انسیه پوستی،‌ بیتا دارابی، خدیجه چگینی، فرشته بهرامی و سعیده طاهری
تحریریه نامه قزوین در ماسوله
تحریریه نامه قزوین در ماسوله

***

مطالب مرتبط

Qazvin

tadaneh AT gmail DOT com