پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۵
حالم از اين همه تكبر به هم مي خوره
پنجشنبه ها با ماشين مي رم سركار، چون توي اين روز روساء سركار نميان و مي تونيم ما دون پايه ها ماشين مون رو بذاريم توي حياط
القصه، صبح ساينا رو گذاشتم خونه مادربزرگش و بعد ايرنا رو رسوندم بيمارستان و راهي شدم. زود رسيدم، رفتم حقوق ماهانه ام رو از عابر بانك گرفتم كه كسي نبود؛ البته دويست هزار تومن بيشتر نتونستم بگيرم و هفتاد و پنج هزارتومنش هم موند براي بعد. بعدش هم رفتم بنزين زدم. اون وقت خريد كردم؛ يك بسته چاي كيسه اي گلستان و دو عدد بيسكويت ساقه طلايي؛ رفيق هشت نه ساله گذشته ام، از همان دوران دانشجويي، بعد سربازي، بعد مجردي و حالا صبحانه روزانه ام، يه مدت كه مي خواستن گرانش بكنن از دويست تومن به دويست و پنجاه تومن و شش ماه بازار رو خالي كردن، از معده درد داشتم مي مردم
بگذريم، بعد هم كه رسيدم و نشستم سركارم ديدم تازه ساعت شده هفت و ربع؛ چهل و پنج دقيقه اي تا وقت قانوني آغاز كار و يك ساعتي تا آمدن بقيه همكارا مونده بود
نشستم به وبگردي، از اين وبلاگ به اون وبلاگ و از اين سايت به اون سايت و از اين روزنامه به اون روزنامه
قربونش برم اونقدر اين محيط تونسته عشوه گري بكنه كه اغلب نويسندگان سنتي كه تا همين حالا دارند با انگشت و خودكار و مداد مي مي نويسن، به ضرب و زور اين و اون وبلاگ دار و سايت دار شده اند و يه كم از احساس خاله زنكي و كنجكاوي هامون رو برطرف مي كنن
اما اين يادداشت؛ بعد از خوندن مطالب يكي دو تا از وبلاگ نويس هاي صاحب نام و نويسنده هاي معروف شكل گرفت
احساس كردم اين جماعت اينجا جوري بر اريكه قدرت نويسندگي و ادبيات معاصر ايران تكيه زده اند كه انگار خان اين قلعه اند و بقيه رعيت
رعيت هايي كه بهشون لطف مي شه فلان آقا يا خانم نويسنده اندكي فرمايش كنند
اينجا رو با اونجايي كه ازش اومدن اشتباه گرفتن، خيلي هاشون توي دنياي واقعي تنهاي تنهان.وقتي كسي نشناسدشون خودشون هستن اما خدا نكنه يكي به اين دليل كه او را نويسنده يا شاعر ديده، بره سراغش، اون وقته كه افاده ها طبق طبق؛ فرمايش ها كتاب كتاب؛ البته كتاب هايي كه مقدمه هاش رو خونده
وقتي مي ري باهاش مصاحبه كني، حتي پنج دقيقه حرف براي گفتن نداره، بعد اين آدم معلوم نيست به چه دليلي فكر مي كنه اين دنيا، دنياي اينترنت ساخته شده كه اون بياد و فرمايش فرمايند؛ غافل از اين كه خيلي ها نمي شناسندش
اينا چي فكر مي كنن واقعا؟
با خودم گفتم يه نگاه بكنم ببينم تادانه هم اينطوري يه؟
اگه اينطوري يه، لطفا ايميل بزنين و بهم بگين كه كجا خودخواهي كردم، كجا آقابالاسر شده ام، كجا اشتباه كرده ام، چون ما اينجا آمده ايم در جمعي شركت كرده ايم كه همه همقد هستيم و هيچ كس قدش بلندتر از بقيه نيست
اينجا از دختر يك ماهه تا دختر نه ساله تا پيرزن و پيرمرد و دختراي جوان و پسراي جوان و صنعتكارا و تاكسي رانان و كشاورزان و همه و همه يه جامعه رو ساختيم، جامعه اي كه تازه هم شكل گرفته و اينطور نيست كه ميليون ها سال از قدمتش بگذره؛ پس لطفا اجازه ندهيم فلان آقا يا خانم نويسنده فكر كند همه آمده اند آثار گرانمايه و بي نظيرش را در وبلاگ و سايت اش بخوانند و اگر جناب ايشان فرمايشي نفرمايند، من شازده كوچولو رو مار مي زنه؛ اگرچه مار بزنه بهتره تا تحمل چنين جهاني
tadaneh AT gmail DOT com