چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۵
من بودم و حبيب و ابراهيم؛ مهدي جليل زاده هست و ماكو و انجمن نويسندگان و ...داستان
من بودم و حبيب و ابراهيم، آن وقت ها ديگر هرمز نبود البت اولش بود اما بعد نورنبرگ گرفتيم و ازش جدا شديم؛ گمانم سال 69 بود چرا كه سال 70 ما سه نفر رفتيم هلال احمر تا نمايش "چهاردستان" را كار كنيم اونا بازي كنن و من مثلا كارگرداني كه بعد با جمشيد شمسي پور آشنا شديم و بعد سال 71 كه رفتيم سينماي جوان تا... اين ها چقدر توي سرم مي چرخند. راستي چند سال مان بود؟ من به زور شونزده هفده ساله بودم و ابراهيم يك سال بزرگتر از من و حبيب يك سال بزرگتر از ابراهيم. چقدر انرژي داشتيم. چقدر داستان مي نوشتم. ابراهيم نمايشنامه مي نوشت و حبيب از طرح هاي داستاني اش مي گفت كه تهديدش مي كرديم اگر ننويسد از او مي دزديم و هنوز هم كه هنوز است طرح دارد و نوشته نه. البته عكاسي را من و ابراهيم پيش از اين كه برويم سينماي جوان از او ياد گرفتيم. حالا كجان؟ يكي توي زندان چوبيندر كار مي كند و يكي توي سپاه قزوين... اي روزگار! از كي باهاشون تماس نگرفتم؟ نمي دانم
***
اين ها را قبلا هم يه گونه اي ديگر نوشته بودم حالا اين بار دليل نوشتنش چيز ديگري است،. اين كه با ديدن انرژي اين آدم عجيب سرشار مي شم. يك تنه توي به قول قورباغه، اقصي نقاط ايران داره كارش رو مي كنه و اصلا هم دغدغه اين رو نداره كه چون تهران نيست استعدادش كور شده. كتابش را منتشر كرده و مدير شده و دانشجو هم هست و ... سعي دارد داستان هم بنويسد
اين آدم را از اينجا شناختم. دنبال اصل ونسب خودم مي گشتم. توي اين گشت و گذار ها چند نفر را پيدا كردم كه ارتباط مان ادامه داشته. اول از همه مهدي جليل زاده را پيدا كردم كه باور كنيد هنوز تصويري از او نديده ام. تمام آشنايي ما خواندن چند داستان بوده و ديدن وبلاگ شخصي اش و البته انجمن نويسندگان ماكو كه او مديريتش را برعهده دارد
مهدي من را با شمسي فرجام آشنا كرد كه هنوز البته از او داستاني نخوانده ام و بيشتر زحماتم براي او بوده و دارد از آنجا درباره ايل جلالي - ايل پدربزرگ مادري ام- و طايفه اش خليكانلو تحقيق مي كند و تا به حال ليستي از كتاب ها و پايان نامه و ... را برايم فرستاده است
يك ماكويي ديگر را هم شناخته ام در اين گشت و گذار. كسي كه معروف است به زن متولد ماكو. درباره او بعدا مفصل خواهم نوشت. كسي كه نامش شهربانو موسوي است و الان هم خوشبختانه ايران نيست
اما مهدي جليل زاده: مدير خوبي است و داستان نويس كوشايي. مي داند كه بهترين داستان نويس دنيا هم باشد اما در كوچه پسكوچه هاي ماكو بماند ديده نخواهد شد براي همين با اينترنت دارد هم خودش و هم دوستانش را عاقبت بخير مي كند. پيش از آخرين تماس، تماس گرفته بود كه بروم ماكو و درباره صدسال تنهايي و ماركز صحبت كنم. همايش دست و پا كرده بود. گفتم خيلي هستند كه بهتر از من درباره ماركز و اين رمان مي توانند حرف بزنند و بعد تلفن فريدون حيدري ملك ميان و آن چند نفر را دادم. پيگير بودم كه ببينم برگزار شد يا نه كه گويا مطابق معمول نگذاشته اند. بگذريم بار آخري زنگ زد كه لطفا داستانم را در وبلاگ بخوان و نقد كن. خجالت كشيدم بگويم باور كن با اين كه كارم از زماني كه صبح چشم باز مي كنم اينترنت است و نيمي از روز را آنلاين هستم و يا دارم خبر مي خوانم يا ترجمه مي كنم يا تايپ مي كنم و با اين حال متنفرم از خواندن چيزي كه دوستش دارم. كلماتي كه هنوز دوست دارم به شكل كاملا سنتي بخوانم شان.داستان هاي خودم را هم چند سالي است روي كامپيوتر مي زنم اما براي ويرايش به هيچ وجه آنجا نمي مانم. پرينت مي گيرم و بارها و بارها باز با خودكار به جانش مي افتم. در هر حال مهدي جليل زاده زنگ زد يكي دو بار و به سختي رفتم سراغ داستان. خواندم و چند خطي سردستي همانجا برايش پيغام گذاشتم. امروز بعد از شايد يك هفته دوباره رفته بودم به وبلاگش. با كاري كه كرده و مي كند تحسينش كردم و گفتم كي مي گويد بايد رفت به فلان كافه و فلان جلسه و پيش فلان و بهمان آدم زانو زد تا داستان را ياد گرفت. استفاده از اينترنت را كساني مثل مهدي جليل زاده ياد گرفته اند و انجمن نويسندگان ماكو. نه من و ... كاري به خوب و بد بودن داستان هايشان ندارم. كاري كه مي كنند نتيجه خوبي خواهد داشت
قرار است وقتي "اژدهاكشان" منتشر شد بروم ماكو. شما هم مي آييد؟
tadaneh AT gmail DOT com